🍓ارشیا🍓
وقتی چشم باز کردم توی اتاق سفیدی بودم.
حدس اینکه اینجا کجاست کار سختی نبود.
بعد اون شوک بزرگی که بهم وارد شد و فرو رفتن تیزی تیغ توی دستم میترسیدم دیگه مغزم درست کار نکنه و از لحاظ روحی کاملا نابود بشم که در واقع خیلی قبل تر شده بودم!به سقف زول زده بودم.
درست به لامپ دراز و بدقواره اش.
وقتی در اتاق باز شد و پرستاری وارد شد نگاهی بهش انداختم و دوباره به شقف نگاه کردم که اومد سمت سرمم و به نظر میخواست آمپول آرامبخش یا مسکنی بهش بزنه.آمپول رو که زد تازه نگاهم به لباسش افتاد که طبیعتا پوشش بیمارستان بود اما چرا اینقدر آشنا میزد؟!
بخاطر آرامبخش نگاهم که تار شد چشام رو به صورت پشت ماسکش دادم و چشاش رو شناختم!با اخمی بهم خیره بود و وقتی دستش رو زیر کمر و زانوهام گذاشت و بغلم کرد لبخندی روی لبام نشست.
خودش بود!
با دست های بی جون به پیرهنش چنگ زدم و لب زدم:
ار...ارس...ارسلان؟!نگاهش رو به چشام داد و لب زد:
راحت بخواب...میریم خونه عزیزم!از اتاق بیرون زد و خیلی سریع سوار آسانسور شد.
از مسیر جلوی بیمارستان نرفت.
با اینکه همه چی رو تار میدیدم اما میتونستم حدس بزنم راحت همه رو پیچونده!
از مامور امنیتی بیمارستان تا کارکنان و حتی بابا اردشیر و ارشد و...!وقتی سوار ماشین شدیم من رو روی صندلی عقب خوابوند و خودش هم پوشش بیمارستان رو کند و ماسکش رو هم درآورد و به جاش کلاه و عینک گذاشت و ماشین رو روشن کرد و با گازی از حیاط بیمارستان خارج شد!
اونقدر همه چیز یهویی پیش رفت که نفهمیدم چیشد!
آرامبخش هم دیگه اثر کرده بود و تو عالم بیخبری فرو رفتم!