☀اصلان☀از اتاقش خارج شدم.
کلافه بودم از حماقت هاش و نمیدونستم کاری کنم.
تنها باید به خواسته های برادر غد و یه دنده ام گوش میکردم!امیدوار بودم فقط اردشیر خان و ارشد جوشی نشن و روی سرمون آوار نشن که باز هم بعید میدونستم ارشد با اون ابهت کوتاه بیاد!
سمت آشپزخونه رفتم که ارمیا رو در حال خوردن کیک و شیر دیدم.
لبخندی بهش زدم که لبخند نصفه ای زد و گفت:
خودم نیومدم ها...این خاتون جون گفت بیام استراحت کنم و یه چی بخورم...خاتون یه پیرزن مهربون و همیشه مراقب بود و به راننده ها و بادیگارهامون خیلی محبت میکرد و میگفت باید غذاشون به جا باشه تا بتونن درست برامون کار کنن و ازمون محافظت کنن!
کنارش نشستم و با خنده ای گفتم:
مگه میخوام دعوات بگیرم که توضیح میدی راننده کوچولوم؟!اخمو لب زد:
نوچ نگران دعوا کردنت نبودم...لبخندی به سرتقیش زدم و گفتم:
خوب نیست اینقدر حاضر به جواب باشی ها!کمی از شیرش نوشید و گفت:
این حرفت جایی جواب میده که کسی باشه به غیر خودت ازت دفاع کنه نه اینکه تنهایی و خودت و خودت!حرفش از راست هم راست تر یود و نتونستم جوابی بهش بدم و تنها سری به نشونه ی تحسین تکون دادم و یه قاچ از کیک روی میز برداشتم و توی پیش دستی که جلوش بود گذاشتم که با چشای ستاره بارون نگاهش کرد و با خنده گفتم:
پس از این به بعد برای بسته نگه داشتن دهن این آقا کوچولو باید خوراکی بچپونم توش هوم؟!برخلاف انتظارم خندید و سری تکون داد و گفت:
آره...خنده...چون از خوراکی نمیگذرم!لبخندی زدم و بخاطر خنده ی شیرینش خندیدم!