👼53🌙

374 44 2
                                    


💣ارسلان💣

با خبر نبودنش کلا بهم ریختم!
توی وجودم عین کوره ی داغ آتیش میسوخت!
تک تک محافظ ها رو به فوش و سیلی بستم!

رو به همهشون غریدم:
این همه محافظ گذاشتم که تهش بهم زنگ بزنین و بگین فرار کرده؟!یا نکنه دلتون میخواد به زندگی بی خاصیتتون خاتمه بدم؟!میخوایین بمیریننننن؟!

همه با ترس نگاهم میکردن.
جرعت نمیکردن سر هاشون رو بالا بگیرن و یه صف وایساده بودن!

با قرساد دیگه ای لب زدم:
گمشین این اطراف و تک تک کوچه و خیابون ها رو بگردین و اگه تا شب نشده پیداش نکنین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین...فهمیدینننن؟!

چشم بلندی گفتن و همه پراکنده شدن و رفتن بیرون از عمارت!

وقتی اصلان با نگرانی سمتم اومد روی مبل لش کردم.
پشت دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
سرت دوباره نبض میزنه؟!

تنها با پلک زدنی تایید کردم که سریع رفت شمت کیفش و سرنگی درآورد.
همیشه وقتی سرم نبض میگرفت و سردرد عصبیم اوت میکرد بهم مسکن تزریق میکرد تا دردم رو خنثی کنه!

وقتی مسکن رو تزریق کرد وادارم کرد دراز بکشم اما بلند شدم و سمت در ورودی عمارت رفتم.

بی توجه به صدا زدن هاش سمت ماشینم رفتم و بعد سوار شدن یه راست از عمارت خارج شدم!

فقط میخواستم پیداش کنم و بخاطر اسن حماقتش بکشمش!
بهش اخطار داده بودم که به فکر فرار کردن نباشه و خب میدونستم اونقدری زرنگ هست که این کار رو دیر یا زود انجام بده!

هر چی نباشه و هر کسی نمیدونست من خوب میدونستم اون برادر کسی به نام ارشد هست!
به همون اندازه شرور و پر از کلک!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora