🐳ارشد🐳
با نبودن ارشیا روی تختش و فکر اینکه اون عوضی با تموم وحاقت دوباره ارشیا رو با خودش برده بود به مرز جنون رسیدم.
سر تک تک پرستارها و حتی دکترش بخاطر این حواس پرتیشون فریاد کشیدم.
بابا اردشیر با هر زور و برخورد جدی که بود بازوم رو گرفت و از بیمارستان کشیدم بیرون.توی اوج عصبانیتم بودم اما آنیل رو فراموش نکردم.
پسرکم ترسیده بود.
بازوم رو از دست اردشیر بیرون کشیدم و به آنیلی که کنار در شیشه ای وایساده بود نگاهی کردم و گفتم:
بیا دیگه عزیزم چرا ماتت برده؟!آروم آروم به سمتم گام برداشت.
لبخند گرم اردشیر رو دیدم و زمزمه کرد:
خداروشکر حواست به پسر کوچولوم هست...بعد با اخمی گفت:
یکم آروم برخورد کنی هیچیت نمیشه پسر...این بچه رو میکشی آخر از بس میترسونیش!از بازوی ظریفش گرفت و گفت:
نگاهش کن داره میلرزه...بدنش سرده!با حرص گفت:
ارشد آنیل بارداره یکم بفهم که باید توی اوج عصبانیتت مراقب باشی که بهش تنشی وارد نکنی!آنیل معصومانه نگاهم کرد که کشیدمش توی بغلم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
ببخشید عزیزم...چیکار کنم تا ببخشیم...هوم؟!با ناز گفت:
مثه همیشه...بستنی میخوام!آروم خندیدم و روی لبای سرخ و قلوه ایش رو بوسیدم و گفتم:
چشم قنده عسل!اردشیر رفت سمت ماشین و گفت:
بیایین آنیل رو میبرم پیش آهیر بمونه تا تنها نباشه و بعد میریم سراغ ارسلان!