👼161🌙

119 8 0
                                    


🌀ارمیا🌀

وقتی اسمش رو گفت شناختمش.
خیلی مشکوک میزد.

اصلا اینکه الان پیش امید باشه که یه مرد بالغه و آرین در برابرش یه بچه هست عجیب بود واسم.
وقتی گفت توی راهه و داره میاد عمارت گوشی رو قطع کردم.

کلافه توی آلاچیق نشستم تا برسه.

حدودا یه ربع بیست دیگه بعد از تماسم رسید.
سمت ماشینش دوییدم.

آرین روی صندلی کنارش خواب بود.
بدون توجه به امید در سمت شاگرد رو باز کردم و از بازوش آرین گرفتم و تکونش دادم و گفتم:
د پاشو ببینم پسره ی بی ادب...

ترسیده چشم باز کرد و بهم چشم دوخت و گفت:
داداشی...

بدون مکثی یکی خوابوندم زیر گوشش که دست روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد.

امید عصبی لب زد:
چرا زدیش؟!مگه چیکار کرده؟!

حرصی از بازوش گرفتم و پیاده اش کردم و گفتم:
غلط اضافی...ببینم نکنه دیدی چون بچه هست و میتونی زودتر خرش کنی افتادی دنبالش...هان؟!

با صورت سرخ از عصبانیت اومد سمتم و گفت:
من اگه دنبال اونجور کارها بودم خیلی از آدم های اطرافم رو میتونستم رایگان در اختیار بگیرم اما...

دیگه ادامه نداد و تنها به آرینی که گریه میکرد چشم دوخت.

نگرانی توی چشاش عجیب معنادار بود.

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now