👼آنیل👼
سمت کمد رفتم.
یه شلوار دمپاگشاد پارچه ای که روش کلی اکلیل بودو میدرخشید و تاپ حلقه ای که یه پاپیون بزرگ روش بود که دقیقا روی شکمم بود رو برداشتم و پوشیدم.
ارشد هم مشغول پوشیدن کت و شلوار مشکیش شد و وقتی ساعتش رو بست و عطرش رو به گردنش زد و برگشت سمتم و وقتی بهم خیره موند با ذوق لبخندی زدم و سمتش رفتم و گفتم:
آنیلی خیلی خوشگل شده مگه نه؟!یهو اخمی کرد و سمت کمد رفت و یه کت کوچولوی ست لباسم رو که عین شلوارم اکلیلی بود بیرون آورد و گفت:
بپوشش زود!با لبای آویزون نگاهش کردم و با کمی خشونت تنم کرد.
دلخور سرم رو پایین انداختم و نزدیک بود بغضم بشکنه که از چونه ام گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:
نگاهم کن!چشام رو دادم بهش که خم شد و لبام رو بوسید و گفت:
اونقدری خوب شدی که نمیدونم چجوری پنهونت کنم از نگاه های آدم های اونجا...اما نمیتونم بزارم جایی از بدنت بیرون باشه...ازم دلخور نباش...نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو به سینه اش چسبوند و گفت:
اونجوری با اون چشای خوشگلت نگاهم نکن...میخوای قلبم وایسه از بس که معصوم و خوشگلی؟!دستش رو سمت شکمم که کمی برجسته بود برد و گفت:
ببین مامانت چقدر بابات رو حرص میده...وقتی به دنیا اومدی تا میتونی جیغ بزن و گریه کن که نتونه راحت بخوابه باشه؟!خندیدم و مشتی آروم به سینه اش زدم و گفتم:
خب اون موقع تو هم نمیتونی بخوابی که!خندید و روی لبام رو تک بوسه ای زد و دستم رو گرفت و سمت اتاق در رفت و گفت:
من مشکلی ندارم باهاش...وقتی به دنیا بیاد میشه سرور این عمارت!لبخندی با عشق بهش زدم.
چی بهتر از این که دیگه برای مردی متعهد زندگی کنی و بچه ای به دنیا بیاری و با عشق کنار هم زنده باشین؟!