👼170🌙

101 7 0
                                    


☔آرین☔

شب وقتی داداش ارمیا از اتاق رفت سریع رفتم توی کمد و در رو قفل کردم.
روی شماره ی آقا مهربونه زدم.

تنها یه بوق خورد که برداشت و نگران لب زد:
آرین...پسر کوچولوم...خوبی؟!

با ذوق به پسر کوچولویی که گفت لبخندی زدم و با بغضی لب زدم:
اوهوم...خوبم...آقا مهربونه خوبه؟!

تو گلویی خندید و گفت:
خوشحالم خوبی گل پسر...منم خوبم...خیلی نگرانت بودم...ببخشید که تنهات گذاشتم من نمیخواستم...

میون حرفش لب زدم:
من از دستت ناراحت نیستم آقا مهربونه!

بازدمی رها کرد و گفت:
دیگه باید بدونی چرا میخوام بهم زنگ بزنی و حتی خواستم ببینمت...درسته؟!

لبخندی با خجالت زدم و گفتم:
خببب...اوهوم...

خندید و گفت:
دورت بگردم الآن خجالت کشیدی گل پسر؟!

از فهمیدنش شوک شدم.
یعنی به همین زودی من رو از بر شد؟!

آروم خندیدم که باز هم خندید.
بعد از خندیدنمون هر دومون کمی مکث کردیم.
صدای نفس هاش رو میشنیدم.

دیگه واقعا میدونستم که میخوام کنارش باشم و ازم مراقب کنه.

سکوتمون رو شکستم و سریع همون حرفی که توی ذهنم بود رو گفتم:
اوم..دلم میخواد بغلت کنم...میتونم؟!

تکخنده ای زد و گفت:
البته عروسک کوچولو!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now