🌈راوی🌈
هوا سرد بود و آسمون پر بود از ابر های تیره و باد ملایم اما سوزناکی میوزید.
توی حیاط ایستاده بود و قدم میزد زیر نم بارون.
با اقتدار و غرور گام بر میداشت و اهمیتی به خیس شدن مو هاش نمیداد.
همیشه از نشستن بارون روی سر و صورتش و بدنش لذت میبرد و انرژی خوبی میگرفت!
انگار میشد نفسی که سوخته بود رو تازه کنه و بهتر ادامه بده!کار سختی نبود پیدا کردن او کوچولویی که عزیز دردونه ی خانواده اش بود!
با اینکه کلی محافظ داشت اما نمیتونست کسی جلودار اون و دستیار هاش بشه!
اونا از هر قدرتی قدرتمند تر بودن!
وقتی ون مشکی رنگ وارد حیاط شد پوزخندی روی لبای مرد نشست.
دست به جیب پایین پله ها وایساد که ون سمتش اومد و درست رو به روش پارک کرد.
سیامک از ماشین پیاده شد و بعد احترامی رو به اربابش گفت:
قربان همونطور که فرمودین پسره رو آوردیم!سری تکون داد و با دست اشاره کرد که در ون رو باز کنه و سیامک هم چشمی گفت و رو به رضا که راننده بود گفت:
در رو باز کن داداش!در رو باز کرد که با دیدن جسم ریز و ملیح پسرک که بیهوش و در عالم بیخبری به سر میبرد لبخندی روی لباش نشست و زمزمه کرد:
به خونه ی جدیدت خوش اومدی کوچولو!سیامک و رضا کنار اربابشون وایسادن و منتظر این بودن تا دستور بده و پسرک رو وارد عمارت کنن اما ارشد برخلاف انتظارشون خودش اون رو درآغوش گرفت و به سمت پله ها حرکت کرد و با جدیت گفت:
همه رو از عمارت دور کنین...تا چند ساعت نمیخوام ریخت هیچ کدومتون رو ببینم...تفهیم شد؟!سیامک مثه همیشه هول کرده چشمی گفت و با هم رفتن تا بقیه ی محافظ ها و خدمه رو برای رفتن به خوابگاه شخصیشون فراخوان بدن!
به پله های طبقه بالا رسید.
در تعجب بود که این پسرک با اون همه ثروتی که پدرش داشت چطور اینقدر ضعیف و بیجون مونده بود؟!
با اینکه کل مسیر رو تا اتاق خواب بغلش کرده بود اما کمی هم احساس خستگی نمیکرد!میون پله ها بود که متوجه ی تکون خوردنش شد.
پلک هاش نیمه باز شد و لب زد:
چرا اینقدر...سرم گیج میره؟!لبخندی شیطانی به زیبایی و معصومیتش زد.
کیس واقعا خوبی بود برای اونی که همیشه بهترین ها رو برای خودش ترجیح میداد اما صرفا برای یه مدتی که قراره پدرش منافعی که میخواد رو بخاطر از دست ندادن تک پسرش بهشون بده!چیزی در جواب پسرک نگفت و به سمت اتاق رفت و در رو باز کرد و سمت تخت رفت و روش خوابوندش.
پسرک بخاطر داروی خواب آوری که بهش داده بودن گیج خواب بود و نتونست زیاد دووم بیاره و وقتی ملافه ای روش کشیده شد غرق در خوابی شد که روشناییش پر میشد از حس غریبگی و شاید جهنمی نو برای زندگی پر از مهر و محبتش!ارشد میون تاریکی اتاق و تکیه به دیوار بهش خیره شد.
غرق توی افکار شوم خودش بود که گوشیش زنگ خورد.
پدرش بود.
پوزخندی زد و برداشت و گفت:
چیه نکنه شک داشتی که بتونم اینکار رو بکنم؟!مرد شوکه به پسرکی که از خودش هم شیطانی تر بود لب زد:
گاهی حس میکنم از خود آتشی پسر...خیلی مرموز تر از اونی هستی که میبینم!خندید.
آروم اما عمیق از جنس بیرحمی!
اسپیکر گوشی رو نزدیک لباش گرفت و لب زد:
بزودی میفهمی که قدرت باید دست کی باشه...حتی نمیتونی فکرش رو هم بکنی قراره چه کار هایی بکنم!مرد ترسید!
این پسر یه دیوونه ی زنجیری بود و با اینکه زیر تعلیم خودش بود اما زیادی درس های شیطانی رو مرور کرده بود که حتی تونسته بود جایگاه اون رو اشغال کنه!بعد از قطع کردن رفت کنار پنجره و خیره به آسمونی که بارونش بوی دود میداد.
گاه وقتی مقابل شیشه ی بیرنگ پنجره وایمستاد حس میکرد در مقابلش و یا در کنارش یا در پشتش جسمی با دو چشم خونین بهش خیره میشه!
گاه دستی روی شونه اش حس میکرد و وجودش رو آتیش میزد.
اون کی بود که اینقدر خودش رو در اون میدید؟!
حس میکرد خیلی همدرد هستن!
گاهی دست روی شونه اش میگذاشت تا بتونه دستی رو که حس میکنه میون انگشت هاش فشار بده و لمس کنه و آتیش درونش رو یا حتی خنکی که گاهی در میون حلقش حس میکرد و خنک میشد رو با تموم وجودش حس کنه!
اون کی بود واقعا؟!
حتی گاهی میون خواب و رویا میدیدش!
میون رویاهاش لباسی آسمونی رنگ با حریر های درخشان میپوشید و چهره اش عین چراغی سفید و روشن بود!
صداش خیلی آشنا بود اما نمیشناختش!
گاهی فکر میکرد از تنهایی و دوری از همه هست که اینقدر تخیلی و دیوونه شده!
گاهی حس میکرد فرا تر از یه انسان میفهمه و درک ماورایی داره!
گاهی فکر میکرد جسم و روحش تسخیر شده!از بچگی تنها بود و تنهایی بزرگ شده بود.
نه مادری براش مادری کرد و نه پدری براش پدری کرد!
از سیزده سالگی بوی خون رو حس کرده بود و مجبور بود برای دفاع از خودش دست به اسلحه بزنه و حتی صفت کثیف قاتل هم روی پیشونیش نشسته بود!
پدرش کارش قاچاق بود و دزدی و قتل و فروش وسایل غیر مجاز و...و هر چیزی که توی این دنیا خلاف بود اما سرمایه ی خوبی برات به جا میزاشت!همیشه دنبال یه تنوع توی زندگیش بود تا بتونه کمی از اوضاع خراب درونش فرار کنه.
هر روز قوی تر از همیشه جلوی بقیه ظاهر میشد اما آیا درونش رو هم میتونست همینقدر قوی بسازه؟!
درونی که تمومش خاکستر شده بود و توی درد و رنجی که دنیا بهش داده بود سوخته بود؟!با صدای ضعیفی که شنید از افکار درونش بیرون اومد.
برگشت و نیم نگاهی به پسرک کرد.
بلند شد و روی تخت نشست و چشاش رو مالید و با ناز گفت:
من کجام؟!اینجا اتاق من نیست!پوزخندی زد و رفت سمتش که پسرک تازه متوجه ی حضورش توی اتاق شد و با ترس نگاهش کرد.
لباس سر تا سر سیاهش توی اتاقی بدون نور هم میتونست این ترس رو ایجاد کنه!
دست به سینه مقابلش وایساد و گفت:
ترسیدی کوچولو؟!نکنه دلت میخواد جیغ بکشی؟!توی خودش جمع شد و با بغض لب زد:
تو کی هستی؟!