☔آرین☔توی حیاط توی آلاچیق نشسته بودم و داشتم نقاشی میکشیدم.
خب فقط کارکترهای کارتون رو خوب میکشسدم و بلد نبودم چهره و یا منظره بکشم.
با شنیدن صدای بوق ماشینی سرم رو بالا آوردم.
با دیدن ماشین آقا مهربونه لبخندی روی لبام نشست و سمت ماشینش دوییدم.
با دیدنم از ماشین پیاده شد.وقتی نزدیکش رسیدم دستم رو سمتش دراز کردم که با خنده ی مردونه و جذابش دستم رو گرفت و روی موهام رو پخش کرد و گفت:
خوبی گل پسر؟!با لبای آویزون لب زدم:
نه نیستم!اخمی کرد و چهره اش نگران شد و گفت:
چی ناراحتت کرده؟!نگاهی به ارشیایی که داشت سمت ماشین میومد کردم و گفتم:
خب آقا مهربونه دیر میاد دوستش رو ببینه!لبخندی زد و گفت:
خب بزار پای اینکه کار داره و یا شاید هم نامرده...هوم؟!ارشیا اومد جلو و امید با احترامی در رو براش باز کرد و بعد از نشستنش توی ماشین سمتم برگشت و گفت:
من باید برم دیگه وروجک...با بغضی که یهویی از حسادت به گلوم چنگ زد گفتم:
ب...باشه!انگار متوجه ی بغضم شد که نگاهی به ارشیایی که داشت با با موبایلش حرف میزد انداخت و چیزی از جیبش بیرون آورد و گذاشت توی جیب شلوارم و روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
میبینمت گل پسر...فعلا!سریع سوار ماشینش شد و رفت.