👼152🌙

168 22 0
                                    


☔آرین☔

توی حیاط توی آلاچیق نشسته بودم و داشتم نقاشی میکشیدم.

خب فقط کارکترهای کارتون رو خوب میکشسدم و بلد نبودم چهره و یا منظره بکشم.

با شنیدن صدای بوق ماشینی سرم رو بالا آوردم.
با دیدن ماشین آقا مهربونه لبخندی روی لبام نشست و سمت ماشینش دوییدم.
با دیدنم از ماشین پیاده شد.

وقتی نزدیکش رسیدم دستم رو سمتش دراز کردم که با خنده ی مردونه و جذابش دستم رو گرفت و روی موهام رو پخش کرد و گفت:
خوبی گل پسر؟!

با لبای آویزون لب زدم:
نه نیستم!

اخمی کرد و چهره اش نگران شد و گفت:
چی ناراحتت کرده؟!

نگاهی به ارشیایی که داشت سمت ماشین میومد کردم و گفتم:
خب آقا مهربونه دیر میاد دوستش رو ببینه!

لبخندی زد و گفت:
خب بزار پای اینکه کار داره و یا شاید هم نامرده...هوم؟!

ارشیا اومد جلو و امید با احترامی در رو براش باز کرد و بعد از نشستنش توی ماشین سمتم برگشت و گفت:
من باید برم دیگه وروجک...

با بغضی که یهویی از حسادت به گلوم چنگ زد گفتم:
ب...باشه!

انگار متوجه ی بغضم شد که نگاهی به ارشیایی که داشت با با موبایلش حرف میزد انداخت و چیزی از جیبش بیرون آورد و گذاشت توی جیب شلوارم و روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
میبینمت گل پسر...فعلا!

سریع سوار ماشینش شد و رفت.

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now