🐳ارشد🐳اژ وقتی حالش بد شده بود دیگه تنهاش نمیزاشتم.
آنیل هم از این فرصت نهایت استفاده رو میکرد.همیشه توی بغلم بود و نمیزاشت یه لحظه هم ازش دور بشم.
در حالی که داشت تلویزیون میدید سوپش رو نم نم بهش میدادم.
وقتی آخرین قاشقش رو هم خورد ظرف رو روی میز گذاشتم و دستمالی برداشتم و لباش رو پاک کردم که اخم آلود نگاهم کرد.
با لبخندی اخمی کردم و اداش رو درآوردم و گفتم:
چیه جوجه...دیگه از جون مرد بیچاره ات چی میخوای؟!دست به سینه و با همون اخم بامزه اش لب زد:
باید بوسم میکردی تا لبلم تمیز بشه نه ایکه با دستمال پاکش کنی!خندیدم و روی لباش رو محکم بوسیدم و گفتم:
چشم از این به بعد یادم میمونه قند عسل...خوبه؟!شونه ای بالا انداخت و لجباز گفت:
نمیخوام...خواستم چیزی دیگه بهش بگم که یهو گوشیم زنگ خورد.
امید بود.
لبخندی زدم و تناسش رو برداشتم و گفتم:
جانم داداش؟!با لحن خوشحالی گفت:
بالاخره تموم شد...آرینم قراره رسما مال من باشه!خندیدم و گفتم:
برات خوشحالم...بیا زودی خونه و حتما شیرینیش هم بیار وگرنه نمیزارم پات رو بزاری تو عمارت!خندید به حرفم و گفتم:
چشم داداشم...شما چشم مایی!