👼183🌙

82 6 0
                                    


🐳ارشد🐳

اژ وقتی حالش بد شده بود دیگه تنهاش نمیزاشتم.
آنیل هم از این فرصت نهایت استفاده رو میکرد.

همیشه توی بغلم بود و نمیزاشت یه لحظه هم ازش دور بشم.

در حالی که داشت تلویزیون میدید سوپش رو نم نم بهش میدادم.

وقتی آخرین قاشقش رو هم خورد ظرف رو روی میز گذاشتم و دستمالی برداشتم و لباش رو پاک کردم که اخم آلود نگاهم کرد.

با لبخندی اخمی کردم و اداش رو درآوردم و گفتم:
چیه جوجه...دیگه از جون مرد بیچاره ات چی میخوای؟!

دست به سینه و با همون اخم بامزه اش لب زد:
باید بوسم میکردی تا لبلم تمیز بشه نه ایکه با دستمال پاکش کنی!

خندیدم و روی لباش رو محکم بوسیدم و گفتم:
چشم از این به بعد یادم میمونه قند عسل...خوبه؟!

شونه ای بالا انداخت و لجباز گفت:
نمیخوام...

خواستم چیزی دیگه بهش بگم که یهو گوشیم زنگ خورد.

امید بود.
لبخندی زدم و تناسش رو برداشتم و گفتم:
جانم داداش؟!

با لحن خوشحالی گفت:
بالاخره تموم شد...آرینم قراره رسما مال من باشه!

خندیدم و گفتم:
برات خوشحالم...بیا زودی خونه و حتما شیرینیش هم بیار وگرنه نمیزارم پات رو بزاری تو عمارت!

خندید به حرفم و گفتم:
چشم داداشم...شما چشم مایی!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang