👼41🌙

422 52 3
                                    

🍓ارشیا🍓

با بغض و اعصابی خورد روی تخت نشسته بودم.
دست و پام رو بسته بود و نمیتونستم یه حرکت کوچیک بکنم.
از بس روی زانو هام نشسته بودم و دست هامم پشت سرم بسته شه بود خسته شده بودم.
میگفت من رو دوست داره اما میدونم بحث بحث گرفتن حق خودش باشه حاضره من رو به عنوان گروگان نگه داره تا ارشد رو راضی کنه و صد البته ارشد هم غد و یه دنده بود و یه دعوای حسابی میشد!

نمیدونستم چی فکرش رو مشغول کرده که نفهمیده من خونه و توی اتاقم نیستم!

وقتی در اتاق باز شد سر بالا نیاوردم تا نگاهش کنم.
صدای قدم هاش رو که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید.
نمیخواستم باز بهم دست بزنه.
اونقدری نزدیک شد که نفس های گرمش به گوشم برخورد میکرد.
آماده ی هر حمله ای بهش بودم.
فرق نداشت با سر برم تو صورت جذابش یا گازش بگیرم.

دستش رو نوازش وار روی گردنم کشید.
مور مورم میشد و به طرز وحشتناکی لمس شدن توسط دست هاش رو دوست داشتم.
با حرص بخاطر احساس ضد و نقیض توی وجودم خواستم گازی از انگشتش بگیرم که یهو با پشت دست محکم کوبید روی لبام.
از دردش روی تخت افتادم.
از مو هام گرفت و بلندم کرد و خیره به چشام لب زد:
هر چی بیشتر سرکش باشی بیشتر بهت سخت گرفته میشه...پس سعی کن آدم باشی!

اهل خواهش و معصوم شدن و...نبودم.
از بچگی یاد گرفته بودم عین یه گرگ باشم.
هیچ وقت محتاج کسی نباشم و فقط به خودم تکیه کنم!
سنم کم بود اما بلد بودم از پس خودم بربیام!

پوزخندی زدم و خیره به چشاش که برخلاف جذبه ای که داشت حسابی معصوم بود لب زدم:
نگو که تموم این عشق و عاشقی که راه انداختی همه اش بازی بود؟!بازی بود تا من رو خر کنی و با رضایت بکشونی بیرون از عمارت و بعد به عنوان وسیله ازم استفاده کنی تا ارشد همه ی اون الماس ها رو بهت ببخشه!

سکوت کرده و با اخم بدی به چشام خیره شد.
وقتی نه تایید کرد و نه رد قلبم شکست.
برای اولین بار توی زندگیم فکر کردم یکی دوستم داره!
واقعا یعنی خیال باطل بود؟!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now