👼74🌙

313 46 0
                                    


🍓ارشیا🍓

با بغض سنگینی که به گلوم چنگ مینداخت به پنجره خیره بودم.
به گنجشک کوچولویی که برای جوجه هاش غذا آورده بود و خونه اش روی شاخه ی درخت بود لبخندی زدم.
چقدر دنیاشون فرق داشت.
فقط به فکر غذا خوردن و پرواز کردن بودن و موه ما انسان ها نیازی به فکر کردن و حتی عاشق شدن و...نداشتن!

اشک هام که جاری شدن مقاومتی نکردم و صدای هق هق هام اوج گرفت.
میخواستم به حال خودم بمیرم.
اصلا میخواستم همین جا و همین لحظه همه چیز تموم بشه.
اینکه به دروغ یکی دوستت داشته باشه خیلی میتونست شکننده ات کنه!

اونقدری مشغول گریه کردن برای درد قلبم بودم که متوجه ی حضور کسی کنارم و قرار گرفتن دست هایی که معلوم بود دست های یه مرد نیست روی شونه ام شدم!
سر بالا آوردم و بهش چشم دوختم که با آنیل مواجه شدم.
لبخند تلخی زد و گفت:
ببخشید بی خبر اومدم...داشتم رد میشدم از کنار اتاقت که دیدم صدای گریه ات میاد و خب یه جورایی دلم میخواد باهات دوست بشم...

اخمی کردم و لب زدم:
برو بیرون میخوام به حال خودم بمیرم...

اخم کیوتی کرد و گفت:
نخیرشم...تو حق نداری با این چشای خوشگلت بمیری...تو لیاقتت بالا تر از اون مرده هست...

لبخند تلخی روی لبام نشست.
اون مهربون بود و با اینکه هم سن و سالم میزد و شاید حتی کوچیک تر از من هم رفتار میکرد اما خیلی حرف های قشنگی میزد و دلت رو بدست میاورد و خب ارشد حق داشت عاشقش بشه و بپرستتش!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora