👼آنیل👼کنار پنجره روی صندلی نشسته بودم و مشغول خوندن کتاب داستانی که برای نینیمون خریده بودم شدم.
دست روی شکمم که یکم برجسته تر از قبل شده بود گذاشتم و نوازشش کردم و شروع کردم به خوندن و لب زدم:
یکی بود یکی نبود...یه مامان خوشگلی بود مثه مامانی خودت...کنار پنجره نشسته بود و برای عروسکش که توی شکمش خوابیده بود کتاب میخوند...میون داستان صدای خنده ای به گوشم رسید.
ارشد آروم آروم سمتم میومد.
نگران سمتش رفتم که گفت:
ببینم اینی که داری میخونی باید داستان سفید برفی باشه اما جاش داری از خودت میگی...از بازوش گرفتم و به جای خودم روی صندلی نشوندمش و با لبخندی گفتم:
خب نینیمون که نمیبینه من دارم راستکی داستان رو میخونم یا نه!خندید و دستم رو گرفت و نشوندم روی پاش و روی گردنم رو بوسید و گفت:
میدونی که این توله که بیاد نه تا دیگه میمونه؟!بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
ارشد؟!خندید و دستم رو گرفت و گاز ریزی ازش گرفت و گفت:
جانه دلم؟!خب من بچه ها رو دوست دارم...خندیدم و از دو طرف صورتش گرفتم و گفتم:
حالا چرا ده تا؟!دو یا سه تا هم خوبه دیگه...زیاد نیست؟!لبخندی زد و بینی اش رو به گردنم چسبوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
خب با هم میشیم یه ارتش بزرگ...هوم؟!خندیدم و گفتم:
نکنه عاشق فوتبالم هستی و میخوای تیم فوتبال بسازیم!خندید و روی گردنم رو بوسید و گفت:
فکر بدی نیست...