🍓ارشیا🍓
حالم خوب نبود.
نمیتونستم روی پاهام وایسم.
بابت خونی که از دست داده بودم هنوز بی جون بود.ارسلان متوجه حالم بود برای همین محکم بغلم کرده بود اما با ارشد برخورد جدی میکرد.
ارشد با عصبانیت لب زد:
به چه حقی برادر من رو از بیمارستان دزدیدی؟!با حرص رو بهش لب زد:
دزدی؟!تو به گرفتن حق و داراییم از زندگی میگی دزدی؟!با داد ادامه داد:
ارشد خان نمیدونی بدون...ارشیا تموم دارایی من توی این دنیاست!هر دو به نفس نفس افتاده بودن.
عمو اردشیر هر کاری ارشد کوتاه بیاد کوتاه نمیومد.
آقا اصلان هم نگران بهشون چشم دوخته بود.باید خودم یه کاری میکردم.
به پیرهن ارسلان چنگ زدم و با عجز گفتم:
توروخدا...هق...حالم خوب...هق...نیست...روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
چشم دورت بگردم...ببخشید...میدونم حالت خوب نیست...دست زیر زانوهام برد و بغلم کرد و سمت تخت بردم و آروم روی تخت گذاشتم که ارشد اومد سمتم و جدی گفت:
انتخابت همینه دیگه؟!چیزی نگفتم که آقا اصلان لب زد:
داداش میدونی که عشق منطق حالیش نیست...پس کوتاه بیا...خودت دیدی که پافشاری ارسلان بی دلیل نیست و ارشیا واقعا براش مهمه!