👼126🌙

150 18 0
                                    


☔آرین☔

وقتی داشت کمکم میکرد با زانوی زخمی راه برم یه آقای بداخلاقی صداش کرد.

قد بلند و جذاب بود اما اخم هاش حسابی ترسوندم و زدم زیر گریه.

اومد سمتمون که بی اختیار به ناجی ام پناه بردم و پشتش قایم شدم.

جلوش وایسا و گفت:
امید واقعا موندم تو چجور بادیگاردی هستی که اربابت رو یادت میره و میوفتی دنبال کارهای الکی...هان؟!

آقا مهربونه دستش رو آورده پشت تا دستم رو بگیره تا یه وقت نیوفتم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
آخه ارباب این پسر احتیاج به کمک داشت...

آفا بداخلاقه نگاهی بهم انداخت که سرم رو پشت کمر آقا مهربونه قایم کردم و گفت:
مگه اینجا به قدر کافی آدم نداره که تو باید کمکش کنی؟!

آقا مهربونه تکخنده ای کرد و گفت:
والا چی بگم محافظ داره اما انگار آدم نیست و بلکه یه سگ وحشیه که ممکنه یهویی بیوفته دنبال یه آدم کوچولویی مثه این پسر و...

با صدای آقا اصلان بود که به سمتش نگاه انداختن.
داداشی ارمیا سریع اومد سمتم که محکم بغلش کردم.

آقا اصلان وقتی وضعیتم رو دید رو به آقا بداخلاقه گفت:
چیشده؟!چرا وسط باغ وایسادین؟!مگه با ارسلان کار نداشتی ارشد خان؟!

آقا مهربونه سریع تر جواب داد و گفت:
خب این گل پسرتون رو میخواست سگ بگیره که اتفاقی سر از اینجا درآوردیم!

دادشی ارمیا نگران لب زد:
ممنونم از کمکتون...نمیدونم چیکارش کنم از بچگی همینجوری سر به هوا بوده و هست!

لبخندی زد و گفت:
کاری نکردم...خب اینا همه جز تعلیماتمونه و وظیفهمون نجات دادن جون آدم هاست!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now