🌙آنیل🌙
یه هفته بود که خبری ازش نبود.
هر بار فقط به عمویی که بهش بابا هم میگفت سر میزد و میرفت و باهام کاری نداشت.
انگاری سرش خیلی شلوغ بود که وقتی برای من و درگیری با من نداشت!
واقعا نمیدونم چرا داشتم به این مسئله که اون چرا نمیاد دیدنم فکر میکردم!چشم غره ای برای خودم جلوی آینه رفتم و بعد زدن برق لبم به ست هودی و شلوار صورتی رنگم نگاهی انداختم و از رنگش که همیشه فیوریتم بود ذوق کردم و عین بچه ها دو تا پام رو روی زمین کوبیدم و به سمت در رفتم.
میخواستم برم دوباره به اون باغ پر از گل اردشیر خان.توی این مدت اونجا تنها جایی بود که تنها و تنها به گل ها خیره میشدم و به هیچ موضوعی فکر نمیکردم!
از پله ها پایین رفتم.
کسی توی عمارت نبود و همه جا سکوت بود.
شونه ای بالا انداختم.
به هر حال که همیشه تنها بودم و فقط گه گاهی آهیر که خدمه ی اینجا بود و همسنم بود باهام حرف میزد!
اردشیر خان همیشه سرگرم کارش بود و کم و بیش میتونست باهام صحبتی بکنه و البته که ازش ممنون بودم و قدر دان حمایت هاش بودم و بهش حق میدادم که نتونه باهام وقت بگذرونه!
اون دقیقا عین پدری مهربون ازم مراقبت میکرد!به سمت حیاط رفتم.
تا اون گل خونه ی شیشه ای بزرگ دوییدم.
از هیجان و بادی که به صورتم موقع دوییدن برخورد میکرد لبخند زدم و کم کم لبخندم به خنده ای با ذوق و شادی تبدیل شد.
با رسیدن به در شیشه ی بزرگش آروم هولش دادم و باز شد.
واردش شدم.
از زیبایی همیشگیش لبخندم عمیق تر شد.
پروانه های رنگی اطرافش در حال چرخیدن بودن و گل های خیلی زیبا و خوش عطر و گرونی جای جایش دیده میشد!سمت گل موردعلاقه ام رفتم.
رز صورتی بهترین انتخابم میتونست باشه!
دو نوع رنگ از صورتی بود!
صورتی پر رنگ...صورتی کمرنگ!
هر دوشون رو دوست داشتم و نمیتونستم ازشون چشم بگیرم.
با ذوق خم شدم و بینی ام رو نزدیکشون بردم و عطرشون رو نفس کشیدم.
توی افکار رنگارنگ و فانتزی خودم بودم!
از نظر من نگاه کردن به گل ها میتونست تو رو به عشق حقیقی زندگیت برسونه!
چشام رو بستم و کف دست هام رو بهم چسبوندم و انگشت هام رو میون انگشت هام قفل کردم و از تموم وجودم از خدای تموم گل ها عشق حقیقی رو خواستم!
بغضی میون افکار رنگی و اکلیلیم درمورد عشق توی گلوم نقش بست!یه دفعه با شنیدن صداش کمی از جام پریدم.
ضربان قلبم به یکباره اوج گرفت.
از رو به رو شدن باهاش اون هم وقتی تنها بودیم میترسیدم!
مگه کم ازش ضربه خورده بودم که نخوام ازش بترسم؟!دقیقا پشت سرم بود!
با صدای کلفت و مردونه اش که کمی گرفته به نظر میرسید لب زد:
میدونی چیه؟!گل رز خیلی زیباست و همه در نگاه اول مجذوبش میشن اما...به سمتم اومد.
نمیتونستم تکونی بخورم.
دعا میکردم باهام کاری نداشته باشه.
دیگه نمیتونستم دردی رو تحمل کنم!
اونقدری نزدیک شد که گرمای نفس هاش رو دم گوشم حس کردم و لب زد:
اما کسی خار هاشون رو نمیبینه و وقتی میخواد بچینتش و ماله خودش بکنتش توی دست فرو میره و دردش رو تا خوده قلبش حس میکنه!