🦈امید🦈
اونقدری توی اون لحظه خوردنی شده بود که نتونستم خودم رو نگه دارم و یهو دستم رو انداختم دورش و بغلش کردم و به سینه ام فشردمش و روی گونه ی نرم و پاستیلی اش رو بوسیدم.
بدنش لرز کوچیکی کرد که متوجه ی استرسش شدم و سریع عقب کشیدم و برای اینکه بیشتر موذب نشه ماشین رو روشن کردم و خندون گفتم:
خنده...بریم اول بستنی بگیریم برای این آقا موشه که زده خودش رو ناکار کرده و بعد بریم...با دیدن این روم مثه خودم خندید و گفت:
بعدش بریم یه جایی و فقط بدوییم و جیغ بکشیم...با قیافه ای که دقیقا عین گربه ی شرک شده بود بهم نگاه کرد و لب زد:
باشه آقا مهربونه؟!لبخندی به معصومیت بی حد و اندازه اش که درست قلبم رو هدف گرفته بود زدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
چشم هر چی آقا آرین گل بگه!لبخند دندون نمایی بهم نشون داد که سریع راه افتادم تا کار به جای دیگه ای نکشه.
به این پسر کوچولو و لوس بازی هاش اگه باشه تا آخر این دیدار کاری میکنه بخوام بخورمش و تموم.
وقتی به مغازه ی بستنی فروشی رسیدیم دقیقا رو به روش پارک کردم و گفتم:
خب گل پسرمون سفارش بده تا برم بگیرم...زود!خندون گفت:
هر چی هست شکلاتی باشه فقط!خندیدم و لوپش رو گرفتم و کشیپم و گفتم:
خب شکلات زیاد میخوری که اینقدر شیرینی دیگه آقا کوچولو!اخمو لوپش رو مالید و گفت:
لوپم آب میشه خووو!بیشتر خندیدم و اون طرف لوپش رو هم گرفتم و کشیدم که جیغ خفه ای کشید و قبل اینکه بخواد حرفی بزنه از ماشین پیاده شدم.
تا وقتی که وارد مغازه بشم خنده روی لبام بود.
انگار مایه ی حیاتم رو بالاخره پیدا کرده بودم!