👼113🌙

204 24 2
                                    

🐳ارشد🐳

وقتی به خودم اومدم که با دو تا تیر خورده توی دست و پهلوم و کلی جنازه ی غرق در خون وسط سالن مواجه شدم!

امید هم پا به پام تیراندازی کرده بود و تنها بخاطر کسایی که با چاقو بهش حمله کرده بود روی سینه اش و بازوش خط و باریکه ی خون دیده میشد!

نفس نفس زنان به سمت در خروجی رفتم.
اونقدری نگران آنیل و بچهمون بودم که نمیتونستم به خودم و دردهام فکر کنم.
ازم خون میرفت اما هیچ مهم نبود.

امید نگران از بازوم گرفت اما پسش زدم و غریدم:
به این راننده ی عوضی بگو بیاد جلوی در عمارت...زودددد!

قطعا دلارام و برادرهای عوضیش فرارکرده بودن که میون درگیری ندیده بودمشون.
هه فکر نمیکردن چند نفری بتونیم یه ایل از محافظ هاشون رو با خاک یکسان کنیم!
هنوز ارشد رو نشناختن!
بعدا یه جایی خوب نشونشون میدم که با کی طرف هستن!

وقتی امید سریع راننده رو خبر کرد و ماشین جلوی عمارت پارک کرد.
سریع سوار شدیم.
بقیه محافظ هام بعد بررسی منطقه و مطمئن شدن از خالی بودن منطقه از افراد اون عوضی ها برمیگشتن عمارت!

وقتی رسیدیم عمارت امید نگران از وضعیت زخم هام لب زد:
قربان خون ازتون میره...

داد زدم:
آنیل کجاست؟!

به در عمارت اشاره کرد و گفت:
توی اتاق دکتر بردنش...

اینجا یکی از عمارت ها و پناهگاه هامون بود.
سریع سمت اتاقش دوییدم.
در رو باز کردم و با جسم بیهوش آنیل مواجه شدم.
احسان یکی از دوست هام بود که توی راه خلاف باهامون نموند و درس خوند و دکتر شد!
نگران به سر و وضعم چشم دوخت و گفت:
ارشد...این چه وضعیه؟!

سمت تخت رفتم که یهو لای چشای عروسکی مشکیش رو باز کرد و با ترس محکم پرید بغلم که بی توجه به دردم محکم بغلش کردم و لب زدم:
جانم زندگیم...خیلی ترسیدی؟!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now