👼198🌙

87 8 0
                                    

💣ارسلان💣

با کلافگی سمت شرکتش روندم.
قول دادم که یه بخشی از سهام رو صاحب بشم.

هر چند میدونستم ارشد با اینکارش میخواد بهم نشون بده بخاطر ارشیام که شده میتونه من رو بکشونه زیر خودش و ازش حساب ببرم.

هر دومون خوب میدونستیم که قرار نیست هیچ وقت با هم خوب بشیم.
وقتی به شرکت رسیدم و ماشین رو توی پارکینگ مخصوصش پارک کردم.

وقتی سوار آسانسور شدم و دکمه ی واحدی که اتاق رییس توش بود رو زدم با چشای بسته به بدنه ی آسانسور تیکه دادم.

وقتی آسانسور ایستاد خواستم پام رو از اتاقکش بیرون بزارم که با ارشد رو به رو شدم.
پوزخندی زد و گفت:
به به جناب ارسلان...از این طرف ها!

تکخنده ای زدم و از اتاقک اومدم بیرون و رو به روش وایسادم و لب زدم:
خب بریم به کارمون برسیم یا نه؟!

لبخندی زد و گفت:
اون که بله...البته یه موضوع دیگه ای هم هست...

سرش رو کمی جلو آورد و با پوزخندی لب زد:
خوشحالم که بالاخره بازی رو بردم و اینجا میبینمت جناب!

دست هام رو مشت کردم.
دلم میخواست بزنم لهش کنم.

از یقه اش گرفتم و گفتم:
اومدم اینجا درست اما نیومدم اراجیف تو رو بشنوم...گرفتی؟!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now