👼38🌙

474 61 5
                                    


🌈راوی🌈

وقتی بهوش اومد توی اتاق کسی نبود و همین باعث ایجاد بغض تو گلوش شد!
هر وقت به این ماه ها نزدیک میشد حسابی روحیه اش ظریف و حساس میشد و زودی بخاطر هر چیزی گریه میکرد و یا بهونه میگرفت!

نزدیک به ریخته شدن اشکی از چشاش بود که در اتاق آروم باز شد.
ارشد در حالی که داشت با تلفن حرف میزد وارد شد و با دیدن صورت بق کرده اش نگران تماس رو قطع کرد و به سمتش اومد.
کنارش روی تخت نشست و روی صورتش رو نوازش کرد و با لبخندی پر از محبت لب زد:
هی ووروجک چت شد باز؟!درد داری؟!

پسرک یهویی پرید بغلش و محکم بغلش کرد.
ارشد اولش تعجب کرد اما لبخندش به خنده مبدل شد و عروسکش رو محکم به آغوش سپرد که ناله ی دردمندی بخاطر فشار زیاد به بدن نحیفش سر داد.
با خنده همینجور که روی گردنش رو نرم میبوسید لب زد:
دوست نداری حتی یه لحظه هم از پیشت برم...هوم؟!

سرش رو به سینه ی مرد فشرد و لب زد:
اوهوم اوهوم دوست ندارم!

روی شونه ی لختش رو بوسید و پشتش نشست و تکیه گاه جسم ریزه میزه اش شد و آنیل به سینه ی برجسته و محکمش تکیه داد.
روی مو های عروسکی و مشکیش رو نوازش کرد و بوسید و گفت:
از این به بعد باید بیشتر غذا بخوری و تقویت بشی تا هر ماه اینجوری نیوفتی روی تخت فسقلی!

دست های کوچولوش رو روی دست های بزرگ و مردونه ی ارشد گذاشت و گفت:
من کم خونم برای همین اینقدر حالم بد میشه!

میدونم زمزمه کرد و گفت:
دکترت گفت باید غذاهای خونساز بخوری و شمام بدون چون و چرا میخوری...هوم؟!

با لبای آویزون برگشت سمتش و لب زد:
من از گوشت و جیگر بدم میاد خب!

با دیدن لبای آویزون و اخمی تو هم و قیافه ی کیوتش خندید و با دو انگشت لباش رو اسیر کرد و فشرد و تکونی داد و گفت:
عروسک کوچولوم خیلی غلط میکنه نخوره...اون وقت اگه مریض و بیجون بشه ارشد دیگه دوستش نداره و میده سگاش بخورنش!

تنها برای ترسوندنش و شوخی این رو گفت اما آنیل باور کرده و با بغض نگاهش کرد و گفت:
من از اون سگ بزرگا میترسم...هق...تو گفتی دوستم داری...هق...اصلا دیگه باهات قهرم...هق...

خواست از آغوشش بیرون بره که ارشد نزاشت و دلش آتیش گرفت وقتی پسرکش اینقدر معصومانه سر هر چیزی سریع اشک میریخت!

محکم توی آغوشش فشردش و روی پیشونیش رو بوسید و لب زد:
شوخی کردم قربون چشات برم مگه من مرده باشم و عروسکم رو اون سگای زشت بخورن...گریه نکن چشای خوشگلت اذیت میشن!

دست سمت اشک هایی برد که روی گونه های ظریف میریخت و آروم و با نوازش پاکشون کرد و روی هر کدوم از چشاش رو عمیق بوسید که پسرک لوس شده و با ناز سر روی شونه اش گذاشت و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد!

ارشد لبخندی به زیبای زندگیش زد تا لحظه ای که آروم و آروم شد پشتش و مو هاش رو نوازش کرد!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora