👼140🌙

138 10 0
                                    

☀اصلان☀

بالاخره جشن و البته خواستگاری ارسلان از ارشیا که البته من به طور کامل در جریانش بودم همه چیز به خیر گذشت!

به ارمیا گفته بودم که هر وقت آرین خوابید بیاد به اتاقم.
البته که نمیخواستم تند برم اما خب میخواستم بیشتر با هم وقت بگذرونیم.

وقتی در اتاقم زده شد لبخندی زدم و اجازه ورود دادم.
ارمیا با چهره ای مضطرب وارد اتاق شد و وقتی بالا تنه ام رو بدون پوشش دید دست روی چشاش گذاشت و برگشت.
به حرکت کیوتش خندیدم.

هول کرده لب زد:
عام...من فکر کنم آرین...آرین باهام کار داشت...

خواست دوباره سمت در گام برداره که سریع رفتم سمتش و کشیدمش سمت خودم و از پشت بغلش کردم.
جیغ خفه ای کشید.

یعنی باور کنم الآن اون پسر شیطون و حاضر جواب معصوم و بی دست و پا شده بود؟!

دم گوشش زمزمه وار لب زد:
یه پسر کوچولویی گونه هاش گل انداخت...به نظرت نباید یه گاز از سرخی هلوهاش بزنم؟!

لبخند خجالت زده ی روی لباش باعث نشستن لبخندی روی قلبم شد.
از شونه هاش گرفتم و برگردوندمش که به چشام نگاهی کرد و گفت:
اگه بگم حالا نمیتونم...ناراحت...

انگشتم رو روی لباش گذاشتم و گفتم:
شیششش...قرار نیست کسی توی راه عشق از چیزی ناراحت بشه...

روی گونه های لطیفش رو نوازش کردم و لب زدم:
من قول دادم ازت مراقبت میکنم...درسته؟!

با لبخند سری تکون داد که پیشونیم رو آروم به پیشونیش کوبیدم و گفتم:
پس باید لبخند بزنی و بخندی وقتی بهت نزدیک میشم نه اینکه مضطرب باشی و بترسی...هوم؟!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now