☀اصلان☀
شوکه به چشاش خیره شدم.
باورم نمیشد اینقدر راحت بخواد به عشقش اعتراف کنه و یا حتی دوستم داشته باشه!میخواستم از ته دل به این عشق دوطرفه بخندم و ذوق و شوقم رو به تصویر بکشم.
اما منتظر موندم تا حرف بزنه!قطره اشکی روی گونه اش نشست و لب زد:
میدونم زیادی تند رفتم...میدونم بی ادبی کردم که این حرف رو زدم...اما من نمیتونم اینجا بمونم چون میترسم حسم بهت بیشتر بشه و نتونم خودم رو کنترل کنم و خب...هوف...دستش رو توی موهاش فرو کرد و چنگ زد و گفت:
خیلی ضایع و خنگم میفهمم...نتونستم.
نتونستم ذوقم رو کور کنم.
لبخندم کش اومد و از ته دل خندیدم!لبام برای خنده باز شد و ارمیا متعجب بهم چشم دوخت.
صورتم از شدت خنده سرخ شده بود.
ارمیا حرصی نگاهم کرد و گفت:
کجای حرف هام خنده داشت آخه؟!بیشتر خندیدم که مشتی به بازوم زد و گفت:
نخند دیگه...اصلا مطمئنی دکتری؟!بیشتر باعث خرابی حال آدم میشی...میون حرفش بود که از مچ دستش گرفتم و سمت خودم کشیدم و دستم رو پشت گردنش گذاشتم و لباش رو شکار کردم!
توی شوک بود و همکاری نمیکرد!
دستش که توی دستم بود یخ زده بود!
آروم لبام رو از لباش فاصله دادم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و به صورت رنگ پریده اش چشم دوختم و لب زدم:
نفس...بالاخره خدا آرزوم رو برآورده کرد...نفس...مضطرب بود و دیگه خبری از اون پسر تخس نبود!
دستش رو روی صورتم حس کردم.
لبخندی زدم و دست رو گرفتم و بوسیدم که مضطرب لب زد:
نفس...باورم نمیشه...نفس...حس تو و حس من...نفس...یعنی حسمون عین همه؟!آروم خندیدم و سری تکون دادم و روی پیشونیش رو بوسیدم که یهو محکم بغلم کرد و روی گردنم رو بوسید و گفت:
وای خیلی دوستت دارم اصلان...لطفا خواب نباشه...لطفا...من داشتم میمردم برای این لحظه...میخواستم بغلم کنی و بهم ابراز عشق کنی...میخواستم...