🦈امید🦈
وقتی آقا اصلان قانعش کرد همگی وارد عمارت شدیم.
رفته بودن لباس هاشون رو عوض کنن و من توی حال منتظرشون بودم.آرین از همه زودتر اومد پایین و با دیدنش از روی مبل بلند شدم ولی لبخندم بخاطر سر خوردنش از روی نرده پله ها جمع شد.
با اخمی سمتش رفتم و نزدیک پله ی آخر بود که از بازوش گرفتم و تقریبا افتاد توی بغلم.
با ترس جیغ خفه ای کشید و محکم بغلم کرد.بردمش سمت مبل و نشوندمش روش و با همون اخم خیره به چشای معصومش لب زدم:
دیگه هیچ وقت اینکار رو نمیکنی...فهمیدی بچه؟!وقتی با لبای آویزون نگاهم کرد دلم به رحم اومد و لرزید و دست های کوچولوش رو گرفتم و خواستم بوسه ای بهشون بزنم که یهو با اخمی گفت:
اصلا دوست دارم...میخوام انجامش بدم...کی میخواد جلوم رو بگیره؟!دستش رو تا نزدیکی لبام بردم و نرم بوسیدم و با لبخند کجی لب زدم:
اشکال نداره پسر کوچولوم هر چقدر که میخوای اینجا خوش بگذرون...دستم رو روی صورتش گذاشتم و روی گونه اش رو نوازش کردم و ادامه دادم:
بعد که بیای پیش خودم میدونم چجوری به حساب این زبون شیرینت برسم!با ناز خندید و یهو روی لبام رو بوسید و گفت:
اوممم...پس هر وقت خواستی به حسابم برسی منم بوست میکنم تا به حساب قلبت برسم...قبول؟!مات حرکتش و بوسه ی شیرینش بودم که با صدای آقا اصلان حواس پرت شده ام رو دادم بهش.
همراه ارمیای اخمو نشست روی مبل رو به روییم و با لبخندی گفت:
خب کل ماجرا رو برای ارمیا جان تعریف کردم و حالا باید نظر خودش رو از زبون خودش بشنوی...ارمیا میون حرفش اومد سمتم و خیره به چشام لب زد:
میزارم هر وقت خواستی ببینیش اما وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشاش بچکه...