🐳ارشد🐳
با دیدن امید و قیافه ی بهم ریخته اش و فهمیدن دلیلش و اینکه اون هم گرایشی مثه ما داره تعجب نکردم.
خب همیشه میدیدم که توی مهمونی ها و مراسم هایی که میریم دخترهای زیبا و خوش برخوردی بودن که بخوان باهاش باشن اما اون به هیچ کدومشون چشم پیدا نمیکرد.
از همون جاها بود که فهمیدم گرایشش چی میتونه باشه.
اما وقتی گفت که پسر کم سن و ساله بهش شک کردم.دستش رو گرفتم و بردمش داخل و روی مبلی نشوندمش و جلوش نشستم و خیره به چشاش لب زدم:
خب حالا که به رفیقت گفتی چه خبره تو اون دلت...میتونی بگی کیه و یا حتی نشونش بدی بهم...هوم؟!تقریبا میدونستم کیه اما گذاشتم خودش بگه.
سری تکون داد و گفت:
باشه میگم...اون...کمی به چشام خیره موند و نفسی گرفت و بالاخره لب زد:
آرین...داداش کوچولوی ارمیا...حب البته داداشش زیاد از من خوشش نمیاد و همین چند دقیقه ی پیش که آرین رو توی ماشینم دید کلی بهم ریخت و زد توی گوش آرین...پسر کوچولوی من!اخمی کردم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
اول هر رابطه ممکنه این درگیرها باشه اما مهم اینه هیچ کدومتون جا نزنین و ادامه بدین...هوم؟!با لبخند سری تکون داد و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
درسته میگی داداش...بعد از اینکه نگاه های معصومانه اش رو دیدم که برق میزنن و میخوان کنارش بمونم...نمیخوام جا بزنم!