☀اصلان☀
وقتی آدرس خونه ی طلبکاره رو از توی گوشیش نشونم داد متعجب بهش چشم دوختم.
آدرس خونه ی عمو بود!
میترسیدم از فهمیدنش و از دست دادنش.
خب اگه میفهمید من برادرزاده کسی هستم که این همه مدت برای گرفتن پولش اذیتشون کرده باز هم کنارم میموند؟!به چشای اشکیش چشم دوختم که منتظر نگاهم میکرد.
لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:
توی اتاقم بشین و منتظر بمون تا برگردم خوب؟!سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه...نمیخوام...نمیتونم منتظر بمونم...نه...از دو طرف صورتش رو گرفتم و گفتم:
عزیزم ممکنه خطرناک باشه...همینجا بمون تا بزرگترت بره و صحبت کنه باشه؟!اخمو نگاهم کرد و گفت:
الآن یعنی شما بزرگتری؟!لوپش رو کشیدم و با لبخندی گفتم:
پس چی؟!اخمی کردم و گفتم:
نکنه میخوای بگی نیستم هوم؟!دست به سینه شد و رو از گرفت و گفت:
نگفتم نیستی...گفتم...گفتم...یهو محکم بغلم کرد و گفت:
میشه همیشه بزرگترم باشی؟!خیلی بی پناه بود که تا یه آدم مطمئن جلوی راهش دید داشت بهش اعتماد میکرد!
بغضی توی گلوم نقش بست.
دست هام رو دور بدنش پیچیدم.
دیگه برای انتخابم مصمم بودم.
بعد این ماجرا بهش حسم و هدفم برای نگه داشتنش نزدیک خودم رو بهش میگفتم!