💣ارسلان💣
از یقه ام گرفت و با چشای اشکیش نزدیک صورتم لب زد:
چطور جرعت کردی من رو ببوسی؟!میدونی میتونم جوری نیست و نابودت کنم که نفهمی کی شد و چیشد؟!لبخندی به حال و هوای آشوبش زدم.
همه ی اینا یه معنی میداد اون هم این بود که پسرکم داشته بهم فکر میکرده و حالا وقتی با ابراز علاقه ام رو به رو شده دست و پاش رو گم کرده!خیره به چشای دلرباش لب زدم:
هر کاری هم که باهام بکنی من دست از دوست داشتنت نمیکشم...مشتی توی صورتم زد که در درون خندیدم.
متوجه ی کشیدگی لبام شد و عصبی تر شد و به پاهام ضربه ای زد و گفت:
بشین رو زانو هات تا پاهات رو نشکستم!اجازه دادم هر کاری که میخواد باهام بکنه.
همه ی پسر کوچولو های همسن و سالش ظریف بودن و پر از ناز اما اون فرق داشت!
فرق داشت چون مربیش یکی بود عین ارشد و خودخواه و مغرور و قدرت طلب!روی زانو هام نشستم و از پایین به چهره ی فرشته ام نگاه کردم.
فرشته ای که لبخند های دلرباش و چشای گیراش عین تیری توی قلبم فرو رفت بود!با انگشت های ظریفش به چونه ام چنگ زد و روی صورتم خم شد و با پوزخندی لب زد:
میدونی میخوام باهات چیکار کنم؟!توجهی به حرف هاش نداشتم و تنها به لباش خیره بودم.
همش چند دقیقه از اولین بوسه امون میگذشت اما تشنه ی بوسیدنش یودم.
انگار متوجه ی نگاهم شد که لباش رو نزدیک تر آورد.
خواستم دوباره حسش کنم که یهو تیزی رو روی رگ گردنم حس کردم.
با عصبانیت لب زد:
اگه فقط یه بار دیگه از این فکر های کثیف به سرت بزنه میدم تیکه تیکه ات کنن و سگ های خوشگلم با خوردن گوشت بدن بی خاصیتت جشن بگیرن...شیفهم شدی جناب؟!حرف های کثیف و پر از خشونتی میزد.
اما اهمیتی ندادم و تنها نگاهش کردم که فرو رفتن نوک چاقوی کوچیک رو روی پوست گردنم حس کردم.
صورتم خواست از درد جمع بشه که کنترلش کردم و به چشاش نگاه کردم.
منبع آرامشم تا بتونم دردش رو تحمل کنم!
با حرص بیشتر فرو بردش که نتونستم تحملش کنم و نالیدم!
با پا کوبید تخت سینه ام که افتادم روی زمین.
اومد سمتم از مو هام گرفت و کشید و نزدیک گوشم لب زد:
هنوز زوده برای نالیدن عزیزم!کلمه ی عزیزم رو با تمسخر گفت.
لبخندش پر از شیطنت بود.
میون درد لبخندی روی لبام نشست.
آروم لب زدم:
حتی اگه بخوام زیر دست های تو بمیرم...حرفی ندارم...نزاشت حرفم تموم بشه و سیلی به صورتم زد و گفت:
مگه نگفتم دهنت رو برای گفتن این اراجیف باز نکنی توله سگ؟!حالا بهت نشون میدم تا چه حدی میتونم قاطی کنم...بعد حرفش رفت سمت کشویی و گکی برداشت و اومد سمتم.
به فکم فشاری اورد تا بازش کنم و با بیرحمی گک رو برام بست که گوشه ی لبام پاره شد.
چشام رو با چشم بندی مشکی بست و بدون مکثی ضربه ی اول رو زد!
به قدری محکم زد که باورم نمیشد این قدرت برای یه پسر کوچولوی ظریف باشه!
وقتی دومین ضربه ی شلاق روی کمرم نشست نتونستم تحمل کنم و نالیدم!
روی بند شلقش تیقه های ریزی بود که توی بدنم فرو میرفت!
اونقدری زد که خودش هم خسته شد و به نفس نفس افتاد.
بدنم دیگه حسی نداشت و نمیتونستم ناله کنم.
فکم بخاطر وجود توپ مشکی گک درد میکرد.
باورم نمیشد دارم گریه میکنم!
اشک هام جاری میشد و مردونگیم خرد شده بود!
وقتی دیگه ضربه ای روی تنم ننشست بدون فکری روی زمین دراز کشیدم.
وقتی صدای کوبیده شده در رو شنیدم متوجه ی خروجش شدم!میون درد و آه و ناله خنده ام گرفت!
مگه میشد درد بده و لذت نه؟!
وجودش میون درد هم پر از عشق و لذت بود!
آروم و توی وجودم و ذهنم ملودی دوستت دارم نواخته شد!