💣ارسلان💣
وقتی همه ی مهمون ها رفتن هنوز توی بغلم بود.
از وقتی انگشتر رو توی دستش کردم یه لحظه هم از بغلم درنمیومد.
لبخندی به نیمرخ ستودنیش زدم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
سخته ای عزیزم؟!سری تکون داد و گفت:
اوهوم بریم اتاقمون!نگاهی به اطراف حیاط انداختم و رو به خدمه ای که مشغول جمع کردن همه چیز بودم گفتم:
برین بخوابین دیگه دیر وقته...فردا تمیز کنین!همگی سر پایین تایید کردن که ارشیا رو بغل کردم و سمت اتاقمون رفتیم.
دم اتاق گذاشتم روی زمین و از پشت چشاش رو نگه داشتم و دم گوشش زمزمه وار گفتم:
یه سوپرایز دیگه ام هست...ذوق زده گفت:
منتظرممم عزیزممم...خندیدم و در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدیم.
دستم رو از جلوی چشاش برداشتم و منتظر واکنشش به دیزایین اتاق شدم.
باز هم بغض کرده بود!
یه آن برگشت و محکم بغلم کرد.
لبخندی با عشق زدم و بازوهام رو دور بدن ظریفش حلقه کردم.
آروم لب زد:
اونقدری همه چیز خوبه که فکر میکنم دارم خواب میبینم!از دو طرف صورتش گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و لب زدم:
کامل شدن باهات وقتی...انگشت هام رو میون انگشت هاش حلقه کردم و ادامه دادم:
وقتی که حلقه ای از من توی دست هات باشه...یه کامل شدن واقعیه...روی گونه هاش رو نوازش کردم و نوک بینی اش رو بوسیدم که لبخندی زیبا زد و گفت:
میشه ببوسمت مرد من؟!ابروهام رو شیطون بالا انداختم و گفتم:
نه...اخمی میون لبخندهاش نشست و گفت:
فکر کردی بگی نه من عقب میکشم؟!تو یه حرکت ناباور از یقه ام گرفت و چون پشت سرم تخت بود پرتم کرد روی تخت.
زوری در برابرم نداشت اما چیزی که میخواست رو حتما به دست میاورد!اومد روم و لباش رو روی لبام کوبید که بخاطر لذت چشیدن لبای شیرینش چشام رو بستم.