👼آنیل👼
ارشد قول داده بود شماره داداشیم رو پیدا کنه و پیداش هم کرد و حالا میخواستم بهش زنگ بزنم.
میترسیدم جوابم رو نده و بیشتر قلبم بشکنه.روی شماره اش که ذخیره اش کرده بودم زدم.
بوق که خورد ترسید قطعش کردم و روی تخت نشستم.
بغض کرده به شکمم و نینی هام نگاه کردم و لب زدم:
دلم برای عموتون تنگ شده اما خب...میون حرفم یهو گوشیم زنگ خورد چون هول کردم از دستم افتاد.
بخاطر نمیتونستم خم بشم و بردارمش.
مجبور شدم کامل بشینم روی زمین.بعد از برداشتنش دکمه ی برقراری تماس رو زدم که صداش به گوشم رسید و اشکی از دلتنگی روی گونه هام جاری شد.
با صدای آروم و گرفته ای لب زد:
جانم داداش کوچولوم؟!جانم دورت بگردم؟!نمیگی دلم برات لک میزنه؟!نمیگی جونم در میاد وقتی کنارم نیستی؟!کجایی که اینقدر ازت بی خبرم؟!هقی زدم و لب زدم:
هق...نمیشه بیای پیشم؟!سریع لب زد:
تو فقط آدرس بده همین الآن میام پیشت...چشمم داره درمیاد از بس ندیدمت!تایید کردم و وقتی قطع کردیم براش آدرس عمارت رو فرستادم.
میدونستم ارشد هم از این قضیه خوشحال میشه و خب اون موافق هر چیزی هست که باعث خوشحالیم بشه.
حدودا نیم ساعتی گذشت که پایین توی سالن روی میل نشسته بودم و منتظرش بودم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد و خدمه ای در رو باز کرد و رو بهم گفت:
آقا فکر کنم مهمونتون رسیدن!با ذوق سری تکون دادم و گفتم:
بیا کمکم کن بریم به استقبالش!چشمی گفت و اومد سمتم و از بازوم گرفت و آروم آروم رفتیم سمت در ورودی.