🦈امید🦈پشت فرمون نشستم.
ماشین رو جلوی در عمارت جایی کنار پله ها پارک کردم که ارشد و آنیل بیان.
میدونستم الآن آنیل توی شرایطی هست که ارشد نمیزاره حتی چند قدم هم راه بیاد.وقتی روی پله ها آنیل رو بغل ارشد دیدم لبخندی به عشقشون زدم.
آروم و با آرامش قدم برمیداشت که یه وقت آسیبی به آنیل توی بغلش و بچه ی توی شکمش وارد نشه.وقتی نزدیک ماشین شدن رفتم و در رو براشون باز کردم.
ارشد بعد از نشوندن آنیل روی صندلی عقب در رو بست و گفت:
میدونی که وقتی با منه باید برم عقب پیشش بشینم...پس الکی فاز برندار که رانندمی!خندیدم و زدم روی دوشش و گفتم:
ناراحت نمیشم داداشم...میدونم خوده مرامی!خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
بیا برو نکبت چه لفظ قلمم میاد برام!خندیدم و نشستم پشت قرمون و نشست کنار آنیل.
آنیل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
آقا امید شما هم عشقی داری؟!آخه خیلی خوشتیپی!لبخندی به اخم ارشد زدم و ماشین رو روشن کردم و گفتم:
نمیدونم...ولی مطمئنم زودی یکی رو پیدا میکنم!لبخندی با ذوق زد و گفت:
پس من هم یه دوست دیگه پیدا میکنم!خندیدیم به حرفش و ارشد روی دستش رو بوسید و گفت:
حتما عزیزم...کلا کیه که با این پسر مهربون دوست نشه؟!ماشین رو از حیاط بردم بیرون و تایید کردم و گفتم:
آره خب توی مهربونی لنگه نداره عروسک ارشد خان!
![](https://img.wattpad.com/cover/292528793-288-k664702.jpg)