👼133🌙

146 14 0
                                    


🦈امید🦈

پشت فرمون نشستم.
ماشین رو جلوی در عمارت جایی کنار پله ها پارک کردم که ارشد و آنیل بیان.
میدونستم الآن آنیل توی شرایطی هست که ارشد نمیزاره حتی چند قدم هم راه بیاد.

وقتی روی پله ها آنیل رو بغل ارشد دیدم لبخندی به عشقشون زدم.
آروم و با آرامش قدم برمیداشت که یه وقت آسیبی به آنیل توی بغلش و بچه ی توی شکمش وارد نشه.

وقتی نزدیک ماشین شدن رفتم و در رو براشون باز کردم.

ارشد بعد از نشوندن آنیل روی صندلی عقب در رو بست و گفت:
میدونی که وقتی با منه باید برم عقب پیشش بشینم...پس الکی فاز برندار که رانندمی!

خندیدم و زدم روی دوشش و گفتم:
ناراحت نمیشم داداشم...میدونم خوده مرامی!

خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
بیا برو نکبت چه لفظ قلمم میاد برام!

خندیدم و نشستم پشت قرمون و نشست کنار آنیل.

آنیل با دیدنم لبخندی زد و گفت:
آقا امید شما هم عشقی داری؟!آخه خیلی خوشتیپی!

لبخندی به اخم ارشد زدم و ماشین رو روشن کردم و گفتم:
نمیدونم...ولی مطمئنم زودی یکی رو پیدا میکنم!

لبخندی با ذوق زد و گفت:
پس من هم یه دوست دیگه پیدا میکنم!

خندیدیم به حرفش و ارشد روی دستش رو بوسید و گفت:
حتما عزیزم...کلا کیه که با این پسر مهربون دوست نشه؟!

ماشین رو از حیاط بردم بیرون و تایید کردم و گفتم:
آره خب توی مهربونی لنگه نداره عروسک ارشد خان!

👼Boy of the moon🌙Où les histoires vivent. Découvrez maintenant