👼آنیل👼
از تنهایی موندن توی اتاق میترسیدم.
خب از وقتی نینی توی شکمم بزرگ شده بود فکر میکردم اونقدری گرده و قلمبه شدم که اگه تنهایی توی اتاقی بمونم جن ها میان و یه لقمه ی چپم میکنن!از فکر کردن بهش جیغ خفه ای کشیدم و سریع تر از پله ها پایین اومد.
میون پله ها بودم که یهو صدای عصبی بابا اردشیر به گوشم رسید.
سمتم پا تند کرد و یه آن به دستش پشت کمرم نشست و با دست دیگه اش از زیر زانوهام گرفت و بغلم کرد و اخمو گفت:
بچه مگه اون پسره ی نادون بهت نگفت نباید تنهایی از پله ها پایین بیای؟!با لبای آویزون لب زدم:
بابای بچه ی من نادون نیست...خندید و روی صورتم رو بوسید و روی کاناپه نشوندم و کنارم نشست و گفت:
ببینم روی پوستت عسل مالیدی یا همیشه همینقدر شیرین بودی شیرینک بابا...هوم؟!با ناز خندیدم و یهو صورتم دپ شد و گفتم:
آهیری کوش پس؟!روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
مگه میشه بیام پیش تو و آهیر نیاد؟!اون عاشق این فسقل و مامان خوشگلشه!لبخندی با ذوق زدم که صدای دوییدن و جیغ آهیر به گوشم رسید.
وقتی بهم رسید و بغلم کرد و روی گوشم رو بوسید و دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
خیلی نمونده مگه نه؟!به هیجان و ذوقش خندیدم و گفتم:
نمیدونم ولی خیلی وول میخوره و لگد میزنه تازگی!اردشیر لبخندی زد و روی موهام رو بوسید و گفت:
نوه ی اردشیر خان باشه و قدرت نمایی نکنه نمیشه...میشه؟!به حرفش خندیدیم.
وقتی در ورودی باز شد و ارشد وارد شد قلبم بی قراریش شروع شد.
دستش چند تا پلاستیک خوراکی بود که گذاشت روی میز و رو به با اردشیر و آهیر لبخندی زد و گفت:
خوش اومدین خانواده ی عزیز!بابا اردشیر لبخندی زد و گفت:
عزیز شمایی گل پسر!خندید و اومد سمتم و جلوم زانو زد و سرش رو گذاشت روی شکمم و گفت:
چه زود دلم برای قنده عسلم تنگ میشه...روی موهاش رو نوازش کردم که دستم رو گرفت و سمت لباش برد و بوسید و گفت:
اگه دست هاش عین عروسکم کوچولو باشه قول نمیدم نخورمش!خندیدم و کمی خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم که لبخندی زد.