🌈راوی🌈
با بغض به اردشیر خان نگاه انداخت.
اخمی میون ابرو هاش بود و به توصیه های پزشک گوش میداد.
بعد از خروج همه با هم تنها شدن.
منتظر یه رفتار و برخورد عصبی بود اما روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
ببینم گل پسر نباید بگی بیماری زمینه ای داری؟!نباید بگی کار های سنگین برات سمه؟!مگه قبل استخدانت تو اینجا بهت یه ورقه نمیدم که پر کنی؟!شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
میترسیدم بخاطر سن کمم قبولم نکنین و بعد اگه میفهمیدین که مریضی هم دارم ممکن بود...نزاشت ادامه حرفش رو بزنه و گفت:
خیله خب بهونه گیری رو بزار کنار...از این به بعد قراره یه کاری که من بهت میگم رو انجام بدی...منتظر موند که کاغذی سمتش گرفت.
از دستش گرفتش و شروع کرد به خوندنش.
یهو با لبخندی پر ذوق نگاهش کرد و گفت:
میشم پرستار شخصی آنیل خوشگله؟!خندید و روی مو هاش رو نوازش کرد و گفت:
البته تو هم به اندازه ی اون زیبایی پسر جون...اینقدر خودت رو دست کم نگیر!لبخندی با خجالت زد.
از این مرد خوشش میومد همیشه با وجود اینکه جایگاهشون خیلی با هن فرق میکرد با تواضع و فروتنی باهاش برخورد میکرد!وقتی در باز شد و آنیل وارد شد لبخندی بهش زد.
با نگرانی سمتش اومد و کنارش نشست و روی صورتش رو بوسید و سرش رو بغل کرد و گفت:
پسر کوچولوم حالش چطوره؟!خندید و لبخندی زد و گفت:
میبینی که خیلی خوبم...نگرانم نباش!لبخندی با ذوق زد و گفت:
ددی اردشیر بهم گفت اگه خوب بشی میبرتمون بیرون هر چقدر خواستیم میگردونتمون!ارباب روی مو هاش رو نوازش کرد و گفت:
آره عزیزم حتما میبرمتون!وقتی نگاه جذاب و گیراهش بهم افتاد یه جوریش شد و سرش رو انداخت پایین لبخندی که روی لبش نشست کاملا غیر ارادی بود و نمیتونست چرا لوس کردن خودش رو مقابل این مرد دوست داشت!
🐳ارشد🐳
آخرین پیک رو هم سر کشیدم.
دلم براش تنگ شده بود!
کار هام زیاد بود و نمیتونستم راحت برم و ببینمش!
تلفنم رو برداشتم و به شماره ی جدیدی که با یه گوشی بهش داده بودم رو گرفتم.
سر دومین بوق برداشت و یهو جیغی کشید.
گشویم رو فاصله دادم و اخمی کردم.
وقتی صدای حیغش تموم شد گوشی رو روی گوشم گذاشتم و شاکی گفتم:
چته بچه؟!جن دیدی یا هیولا؟!خندید و گفت:
دقیقا یه هفته و هفت ساعته بهم زنگ نزدی ذوق دارم خب!از حرفش به قدری قند توی دلم آب شد که نتونستم سر پا بمونم.
باورم نمیشد یکی بتونه تا این حد من رو مهم بدونه!
همیشه برای همه وسیله بودم و هیچ کس من رو برای خودم نمیخواست!
لبخندی روی لبام نشست و لب زدم:
میخوای بیام دنبالت جوجه رنگی؟!دوباره جیغ زد که خندیدم.
تند تند گفت:
آره آره آره آره...جیغغغغغغغغ!به ذوق بچگانه اش خندیدم و توی دلم قربون صدقه ی کوچولوی تازه پا گذاشته توی زندگیم رفتم!
بعد قطع کردنی که به همین راحتی ها هم نبود.
کنم رو برداشتم و سمت ماشینم رفتم تا برم دنبالش.