👼21🌙

454 61 3
                                    

🍓ارشیا🍓

وقتی بوسه هاش عمیق روی بدنم مینشست حس عجیبی داشتم.
میخواستم هر چه سریع تر از این موقعیت خارج بشم.
نگران تموم اتفاق های بدش بودم!

شروع به تقلا کردم اما رفته رفته قوی تر میشد.
تحمیل قدرتش داشت کلافه ام میکرد.
طبیعی بود همه چیز و اون مرد بود و من یه پسر بچه که تنها توی جلد یه مرد فرو رفتم و همه اش تظاهره!
وقتی دیدم لحن عصبیم جواب نمیده و اون بیشتر پیشروی میکنه لحنم رو کمی معصومانه کردم و در واقع پسرم درونم رو نشون دادم.
من مگه چند سالم بود که بخوام عین یه مرد خشن رفتار کنم؟!

به آرومی و در حالی که از هیجان نفس نفس میزدم و با کمی ناز لب زدم:
من...من نمیتونم ارسلان...لطفا...تمومش کن...

لباش از گردنم فاصله گرفت.
چشاش رو مقابلش چشام قرار داد.
لبخندی زد و گفت:
وقتی خوده واقعیت رو نشون بدی بهتر میتونیم با هم کنار بیاییم!

دست دو طرف صورتش گذاشتم و لب زدم:
به نظر خودت اسمت چیه؟!یه مرد عاشق یا یه مرد متجاوز؟!

خندید و روی لبام رو بوسید و گفت:
یه مرد متجاوزه عاشق!

به جوابش خندیدم.
ناز کردن برای این مرد رو دوست داشتم.
همیشه مجبور بودم تنها باشم و توی جلد کودکیم نباشم.
اما حالا با وجود این مرد میخواستم خودم باشم!

خیره ی به خنده ام با چشای براق و عاشقش لب زد:
باهام بیا...میخوام کنارم باشی...

دست روی لباش گذاشتم و لب زدم:
من نمیتونم...

از مچ دستم گرفت و بوسه ای کف دستم زد و گفت:
تو برای منی...من هر جوری که شده تو رو کنار خودم میخوام و...

اونقدری حرف هاش قشنگ بود که احساساتم رو روشن کرده بود.
خیلی وقت بود که عشقی توی زندگیم نبود.
نه عشق از پدر و مادر و نه حتی برادر!
همهشون کمرنگ بودن و یا حتی محو!

از دو طرف صورتش گرفتم و سرم رو بلند کردم و لبام رو روی لباش گذاشتم
قطعا این بوسه مهر تاییدی بود برای شروع این رابطه!

بعد بوسه ی دیگه با خنده ی تو گلویی ازم فاصله گرفت و گفت:
به نظرت با این وضعیتی که برام ساختی میتونم برم بیرون؟!

وقتی به پایین تنه اش اشاره کرد بالشت رو برداشتم و سمتش پرت کردم و گفتم:
خیلی پررویی!

خندید و یهویی روم خیمه زد و گفت:
بالاخره که باید بره توی اون خوشگله...

دستش سنت برجستگی باسنم رفت که با دو مشتم هولش دادم و افتاد کنارم.
خندید و وقتی خواستم از روی تخت بلند بشم از بازوم گرقت و کشید سمت خودش و از پشت محکم بغلم کرد.
تقلا کردم اما فایده ای نداشت.
توی همون حالت موندیم.
با بوسه ای پشت گوشم دم گوشم لب زد:
دوست نداری اینجوری بغلت میکنم؟!

دستم رو روی دستش که دور تنم بود گذاشتم و گفتم:
شاید بهترین حس دنیا باشه وقتی اینجوری توی بغلتم!

خندید و با اشتیاق بهتر بغلم کرد که با لحن غمگینی گفتم:
من واقعا پشیمونم...

روی گردن و صورتم رو بوسید و گفت:
میدونم میخوای چی رو بگی...من کلا از کتک خوردن به دست تو ناراحت نیستم!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang