🐳ارشد🐳
پوزخندی زد و دست به سینه وایساد و گفت:
خب معلومه عزیزم برای تو اینجام...میون حرفش از بازوش گرفتم و فشردم و از میون دندون های چفت شده لب زدم:
نه قبلا و نه حالا و نه هیچ وقت دیگه ای خودت و اسمت رو بهم نمیچسبونی...افتاد؟!صورتش از درد جمع شدهبود اما خندید و دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
یعنی میخوای بگی همش زیر سر اون موش کوچولوعه؟!بچه باز بودی نمیدونستم؟!دستش رو با شدت پس زدم که از درد جیغی زد و از موهاش گرفتم و کشیدم و خیره به چشای شرورش غریدم:
فکر کنم شنیدی که چی گفتم؟!من متعهدم و...میون حرفم بودم که با شنیدن صدای تیراندازی با استرسی به در چشم دوختم.
دلارام خندید و گفت:
پس بالاخره بازی رو شروع کردن...سوالی بهش چشم دوختم که با پوزخندی گفت:
نگو که نمیدونستی برادرم برات نقشه کشیده بود تا بکشونتت اینجا و کار رو یسره کنه...میخواستم جونش رو بگیرم اما ترس از موقعیت آنیل و خطری که تهدیدش نزاشت و تنها هولش دادم که افتاد روی زمین و سمت در دوییدم و خواستم سمت پله ها برم که یهو دو نفر بهم حمله کردن که سریع کلتم رو درآوردم و سمتشون شلیک کردم.
تا به سالن اصلی برسم چند نفری رو
کشتم.
یکی از محافظ هام جلوم وایساد و با هم مشغول تیراندازی شدیم.
پشت بهش وایساد و اسلحه به دست و آماده غریدم:
آنیل کجاست؟!سمت یکی از اون عوضی ها نشونه گرفت و شلیک کرد و نفس نفس زنان لب زد:
قربان متاسفم...نفس...که این رو میگم اما با...نفس...شنیدن صدای تیراندازی و شلوغی از حال رفتن...نفس...حالا توی ماشینن...به امید سپردم ببرتشون به نزدیکترین پناهگاهمون...نفس...از شدت نگرانی و عصبانیت شقیقه هام تیر میکشید.
حتی نفهمیدم کی این جنون ناگهانی باعث شد که تموم اون عوضی ها رو چه با اسلحه و چه با مشت و لگد سرنگون کنم!
دقیقا عین یه هیولای خونخوار بهشون حمله میکردم و تیر خورده بودم اما عقب نمیکشیدم.
امید داد میزد که برگردم اما من دنبال خون بودم...فقط خون!