👼35🌙

431 55 5
                                    

🌈راوی🌈

چند روزی میشد که مرخصی گرفته بود.
میدونست اگه به عموش نه بگه چه بلایی به سر مادرش و خواهرش میاره.
یه مهمونی بزرگ بود و باید اونجا حضور میداشت و میدونست عموش باز هم قراره اون رو برای مردی مسن و پولدار آماده کنه و مجبوره قبل از ورود به اتاقی که براش تعیین شده راه فراری پیدا کنه!

عموش هر بار که فرار میکرد بالاخره یه جایی پیداش میکرد و تا میخورد کتکش میزد و یا با خواهر و مادرش تهدیدش میکرد و سر این تهدید ها یه روزی مادرش رو سکته داد و حالا پاش به بیمارستان باز شده بود و گه گاهی باید میبردنش و بستریش میکردن!

وقتی به اتاقی همراهیش کردن.
با لباس خوابی که برای دختر ها بود به سمت تخت بردنش و مجبورش کردن روش بشینه.
بیکینی به رنگ آبی آسمونی که به رنگ بلوری بدن نهیف و لطیفش حسابی میومد و یه تن پوش حریری هم روش بود که با بند های نازکی بسته میشد.

به پوشیدن اینجور لباس ها عادت داشت و تنها بغض کرده تحمل میکرد.
میتونست اون مرد رو حسابی مست کنه و بعدش که رو به بیهوشی بود از اونجا فرار کنه!
تنها فکری که به ذهنش میرسید همین بود!

ماسک بالماسکه ای که روی صورتش بود رو خواست از روی صورتش برداره که یهو در اتاق باز شد.
چون پشت به در نشسته بود دیدی به شخصی که وارد شد نداشت.
همیشه پیرمرد ها پول زیادی که عموش پیشنهاد میدادرو پرداخت میکردن تا یه شب از بدن پسری زیبا و جوون لذت ببرن و پس در انتظار یه پیرمرد به رو به روش خیره شد.

وقتی صدایی از قدم هاش و یا نزدیک شدنش حس نکرد کمی ترسید.
بدنش لرزی گرفت.
همه ی افکار منفی توی سرش رژه رفت.
ترس از برگشتن به سمت مرد داشت.
اگر جوون بود قطعا نمیتونست از زیر دستش فرار کنه!
چرا که قطعا قوی و پر زور و حتی باهوش تر از یه پیرمرد میتونست باشه!

به آرومی بلند شد و به سمتش برگشت.
برگشت تموم بدنش یخ شد!
برگشت و قلبش از تپش وایساد!
برگشت و تموم وجودش فرو ریخت!

قفل کرده به مردی که مدتی بود براش حسابی با ارزش شده بود خیره شد!
مردی که فکر میکرد تنها شخص فروتن روی زمینه که بی منت به کارکنانش محبت میکنه و حتی حقوق اضافه بر سازمان بهشون میده تا زندگی خوبی داشته باشن و علاوه بر پرداخت و خرج و مخارج زندگی برای خودشون هم خرج کنن و از زندگی لذت ببرن!

مرد با چشای به خون نشسته نگاهش میکرد!
حق داشت!
دیدن یکی از خدمه هات که معصوم ترین بود اونم توی این وضعیت هیچ حس خوبی نداره!
تنها سوالی که توی ذهنش بود این بود که چطور مرده به این خوش تیپی و خوش چهره ای برای لذت بردن نیاز به خرید یه تن داره و نمیتونه برای خودش معشوقه ای داشته باشه؟!
چون بیشتر کسایی که دست به اینکار میزدن تنها پول داشتن و زیبایی از خودشون نداشتن!

چون ماسک روی صورتش بود احساس امنیت میکرد و حدس میزد که نشناخته باشدش!
اما وقتی به سمتش با عصبانیت گام برداشت و از مچ دستش گرفت و سیلی نچندان محکمی توی صورتش کوبید از شدت سرعت و قدرتش روی زمین آوار شد متوجه ی فاش شدن همه چیز شد!

با خشم غرید:
ای پسره ی بی حیا...پس انتخاب کردی که آشغال باشی؟!اینجوری میخواستی از خانواده ات مراقبت کنی؟!زیر چند تا مرد ناله کردی تا خرج خانواده ات رو بدی هان؟!مگه کم بود اون حقوق هایی که بهت دادم؟!

به سمتش جهید و از مو هاش گرفت و بلندش کرد و به صورت خیش از اشکش سیلی دیگه زد که پسرک با جیغی از درد یه وری روی تخت افتاد.

اردشیر خان با خشم گلدونی کریستالی بزرگی که گوشه ای بود رو به سمت دیوار پرت کرد تا کمی از خشمم رو خالی کنه.
هر کاری کرد نشد حتی با شکوندن بیشتر وسایل اتاق آروم نگرفت.
کسی که مدت ها در تلاش بود عشقش رو بهش ابراز کنه بعد از اون شبی که شک کرده بود و چند نفر رو برای تعقیبش مامور کرده بود سر از یه بار درآورده بود و دید که شده زیر خواب و خدمه ی بار و طبق معمول با رییس بار برای یه شب کرایه اش کرد تا با چشم خودش ببینه و حالا دیده بود که پسرکش زیبایی هاش رو چحوری میفروشه!

کمربندش رو درآورد.
آهیر با ترس خواست عقب بکشه که قبل از فرار ضربه ی کمربند روی پهلوش نشست.
با درد روی تخت قلت زد اما ضربه های بعدی بیرحمانه روی بدنش نشست.
میخواست بگه نزاشته کشی بهش دست بزنه.
میخواست بگه همش از زیر دستشون فرار میکرده.
میخواست بگه تنها از بی حیایی نشون دادن بدنش به مرد ها بود و نه حراج گذاشتن بدنش و سوراخش اما خفه شد!
خفه شد و گذاشت هر کاری میخواد بکنه!
خفه شد تا این ضربه ها تنبیهی بشه و تموم نگاه های هیز اون مرد ها رو از روی بدنش بشوره و ببره!

مرد غرید میون ضربه هاش و گفت:
چرا بهم نگفتی؟!چرا بهم نگفتی پول لازم داری؟!چرا نگفتی و تن به این خار و خفت دادی؟!

تنها هق هق میکرد و مینالید.
اردشیر گر گرفته فریاد زد:
آهیر حرف بزن داری دیوونه ام میکنیییییی...

میون درد هاش داد زد.
وقتی صورت عرق کرد و سرخش رو دید ترسید!
ترسید یه وقت حالش بد بشه و خدایی نا کرده ایست قلبی کنه!
نمیدونست چرا میون دردش داشت به آسیب دیدن اون فکر میکرد!

با درد و گریه داد زد و گفت:
بخدا مجبور بودم...بخدا اگه اینکار ها رو نمیکردم عموم مادر و خواهرم رو میکشت...ارباب نمیتونستم حرفش رو گوش ندم...ولی...

مکث کرد که دوباره ضربه ای به کمرش زد و گفت:
ولی چی هان؟!

هق هقی از درد زد و با گریه ادامه داد:
ولی...

اونقدری ترسیده بود که نمیتونست درست حسابی حرف بزنه.
اردشیر کلافه شد و اومد روی تخت.
آهیر عقب کشید و لب زد:
میخوای چیکار کنی؟!

پوزخندی زد و از مچ دست هاش گرفت و با کمربند بالای سرش بست.
از گردنش گرفت و نزدیک لبش لب زد:
حالا که نمیخوای درست و حسابی حرف بزنی و مدام داری دروغ میبافی منم میخوام حداقل از این شب جهنمی که برام ساختی لذت ببرم!

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora