👼96🌙

250 31 0
                                    

💣ارسلان💣

با صدای در حرف هام نصفه موند و روی پیشونیش رو بوسیدم و از روی تخت بلند شدم.

اصلان عصبی وارد اتاق شد و گفت:
بلندشو خودت برو پایین و گندی که درست کردی رو درست کن!

میدونستم ارشد پیداش میشه برای همین مصمم و با اخمی گفتم:
بگو بیان بالا...من از چیزی واهمه ندارم!

اصلان خواست بره که یهو در اتاق برای بار دوم باز شد و ارشد وارد شد و با نفرت نگاهم کرد و لب زد:
حرومیه عوضی...

بعد حرفش سمتم یورش برد و چون بی حرکت موندم مشت محکمی توی دهنم نشوند.

افتادم روی زمین و خواست دویاره سمتم بیاد که ارشیا با اون وضعیت بی حالش سمتمون و جلوی ارشد وایساد و با چشای نمدار و صدای گرفته لب زد:
نه...نههههه...هق...هق...

اردشیر خان با دیدن وضعیت ارشیا از بازوس ارشد گرفت و عصبی لب زد:
د مگه بهت نگفتم آروم برخورد کن...

سریع بلند شدم و ارشیایی که میلرزید رو بغل کردم و سرش رو به سینه ام فشردم و پشتش رو نوازش کردم و لب زدم:
من اینجام...آروم باش کوچولوی من...شیششش...

ارشد با دیدنمون عصبی لب زد:
خونم به جوش میاد وقتی برادر من باید عاشق یه همچین عوضی بشه که...

نزاشتم ادامه بده و غریدم:
من خودم نخواستم اینجوری بشه...کیه که بخواد به عشقش آسیب بزنه...هان؟!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang