💣ارسلان💣از وقتی اومده پیشم کمتر درگیر کارها میشدم و همه چیز رو بیشتر میسپردم به اصلان.
وقتی وارد اتاق شدم روی تخت زیر پتو خواب بود.لبخندی روی لبام نشست.
سمتش رفتم.
کنارش دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم و از پشت بغلش کردم و
روی گردنش رو بوسیدم.نق زد و اخمی میون پیشونیش نشست.
بوسه هام رو سمت شونه و بازوی ظریفش بردم که آرنجش رو عقب آورد و به سینه ام ضربه ای بی حال زد.تو گلویی خندیدم.
لبام رو روی پهلوهاش گذاشتم که نق زد و لب زد:
عه...ول...ولم...میون حرفش خوابش برد که خندیدم و گازی از باسن کوچولو و گردش گرفتم که از خواب پرید و جیغ خفه ای زد و برگشت سمتم و دلخور گفت:
ارسلان!روی لباش رو محکم بوسیدم و گفتم:
تو فقط بگو ارسلان جوجه رنگیم!چشم غره ای برام رفت.
خندیدم و توی بغلم چلوندمش که نق زد و حرصی گفت:
نخند...چرا بیدارم کردی خب؟!خیره به چشای دریاییش لب زدم:
خب دلم برای چشای خوشگلت تنگ میشه...دلم برای صدای خوشگلت تنگ میشه...اصلا بدو یه بوس از اون لبای خوشگلت بده ببینم!میون اخم هاش لبخندی نشست و برگشت سمتم و لباش رو روی لبام گذاشت و بوسید.
نفس عمیقی کشیدم و با لذت لبام رو روی لباش حرکت دادم و طعم شیرین لباش رو توی وجودم حس کردم!