🐺اردشیر🐺پشت میر مطالعه ی کوچیکی که برای خودش گرفته بود داشت کتاب میخوند و حواسش بهم نبود.
بیشتر اوقات که توی خونه تنها بودیم یکی از پیرهن های مردونه ی من رو کش میرفت و میپوشید.
پاهای ظریفش کاملا مشخص بود و وجودم رو دگرگون میکرد.
آروم و بی سر و صدا سمتش رفتم و از پشت بهش نزدیک شدم.
گل ارکیده ی سفیدی رو که میدونستم گل موردعلاقه اش هست و دیده بودم که عکسش ذو لای یکی از کتاب هاش نگه داشته رو جلوی صورتش گرفتم.
خندون کتابش رو روی میز گذاشت و گل رو از دستم گرفت و عطرش رو نفس کشید و بلند شد و بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید و با ذوق گفت:
وای اردشیر من عاشقشم...از کجا فهمیدی؟!لبخندی زدم و روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
بهت قول عاشقی دادم بعد میگی از کجا فهمیدم؟!مگه یه عاشق نباید تاریخچه ی وجود معشوق رو از بر باشه؟!ملیح و با ناز خندید و روی نوک انگشت هاش وایساد و لباش رو به لبام رسوند.
دستم رو روی کمر ظریفش گذاشتم و کمی خمش کردم و گازی از لب پایینش گرفتم که جیغ خفه ای کشید و خندید.
گل رو از دستش گرفتم و رو روی میز گذاشت و از زیر رون هاش گرفتم و سمت تخت بردمش و آروم روی تخت خوابوندمش و گفتم:
باید خوشحال باشم که عروسک کوچولوم عاشق کتاب خوندنه و علمش بالاست یا حسودی کنم به اون چند تا کتاب و عروسکم رو بخورم تا تموم بشه و اون چند تا کتاب نتونن داشته باشنش...هوم؟!خندید و سیلی به سینه ام زد و گفت:
اردشیر واقعا برات متاسفم به کتاب هام هم حسودی کردی؟!