🕊آهیر🕊
توی ماشین و در حال برگشت به عمارت بودیم.
با وجود اردشیر دیگه حالم بد نمیشد.
حتی اینبار که رفتیم دکتر مصرف قرص هام رو کم کرد!وقتی دستش رو روی دنده گذاشت لبخندی با ذوق زد و دستم رو گذاشتم روی دستش.
لبخندی روی لباش نشست و دستم رو میون انگشت هاش گرفت و سمت لباش برد و بوسید و گفت:
چرا ساکتی الهه ی من؟!لبخندی زدم و گفتم:
شاید در برابر عشقت حرف کم میارم...خندید و گفت:
خب پس باید عمل کنی...خندیدم و کمی توی جام بلند شدم و لبام رو به صورتش رسوندم و محکم بوسیدم و گفتم:
بفرما این هم عمل...چطور بود؟!خوشت اومد؟!با عشق نگاهم کرد و خندید و روی موهام رو دستی کشید و موهام رو پخش کرد و گفت:
میخوای وسط راه کار دستم بدی وروجک...یه کاری نکن وقتی رسیدیم عمارت و بعد اتاقمون و بعد بستن در اتاق تا وقتی که خسته بشم نزارم از زیرم بیای بیرون...هوم؟!اخمی میون اخم هام شکل گرفت و لب زدم:
خب کی جلوت رو گرفته اردشیر خان؟!وقتی ماشین رو کناری نگه داشت متعجب بهش چشم دوختم.
چشمکی با خنده بهم زد و گفت:
نترس اهل لذت های توی ماشین نیستم گل پسرم...میخوام بریم یه ناهار خوشمزه باهم بخوریم...هوم چطوره میخوای؟!به رستوران چشم دوختم و گفتم:
آره معلومه خیلی غذاهاش خوشمزه هست!از بازوم گرفت و من رو سمت خودش کشید و روی لبام رو بوسید و گفت:
حالا نوبت توعه عروسک کوچولوم...با لبخندی لبام رو گازی گرفتم و لبام رو به لباش رسوندم و بوسیدم.
از ماشین پیاده شدیم و دستم رو گرفت.
با عشق باهاش همقدم شدم.