👼60🌙

366 43 3
                                    

👼آنیل👼

روی گردونم رو میبوسید و نفسش رو توی گردنم از قصد فوت میکرد که قلقلکم میومد.

با لذت به قهقه افتادم.
اونقدری خندیده بودم که بدنم داغ کرده بود و پوستم سرخ شده بودم!

با لذت و عشق به خندیدنم گوش میداد و بوشه هاش رو تا روی شکمم رسوند که یهو حس کردم سرم دور میزنه!

دلمم پیچ خورد که نالیدم.
ارشد به بوسه هاش ادامه داد و فکر کرد صدای ناله ام از روی لذته!
وقتی درد زیر شکمم لحظه به لحظه بیشتر شد با حس اینکه ممکنه دوباره خونریزیم شروع شده باشه از شونه اش چنگی گرفتم و لب زدم:
ارشد...نفس...آیی...

نگران سر بالا آورد و دستم رو گرفت و گفت:
جانم...چیشدی کوچولوی من؟!

روی دستم رو بوسید و گفتم:
ارشد...اوممم...هق...

نمیتونستم حرف بزنم.
دردش زیاد بود و نفسم رو میبرد.
نگران از دو طرف صورتم گرفت و گفت:
قربون چشات بشم چرا نمیگی چت شده...زیاده روی کردم؟!آره؟!اذیت شدی؟!

اشک هام چکید و سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
نه...هق...دل...هق...دلم...

دستم رو روی شکمم گذاشتم که متوجه شد و بلند شد و گفت:
بازم وقتشه؟!خب...خب...آروم باش خوشگلم...الآن میرم دکترت رو خبر میکنم...

تند تند دکمه های لباسش رو بست و سمت در اتاق دویید.
اونقدری سریع دکتر رو آورد که تا بلند بشم و لباسم رو تنم کنم توی اتاق بودن!

ارشد با نگرانی و هول از آقای دکتر میخواست معاینه ام کنه!

با لبخندی دلگرم کننده زد و گفت:
ارشد خان آروم باش چیزیش نیست...

بعد حرفش کنارم نشست و با مهربونی گفت:
اجازه هست پسرم؟!

اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
بله...هق...کارتون رو بکنین!

گوشی پزشکیش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
چند تا نفس عمیق بکش پسرم!

شروع کردم به انجام دادن چند تا دم و بازدم که گوشیش رو از گوشش بیرون آورد و روبه ارشد گفت:
انگار بازم به زمان خونریزیشه...اما باز هم براش دارو مینویسم کنار سرم و آمپول!

ارشد کلافه دستی به مو هاش کشید و گفت:
مگه یه چیز عادی یا طبیعی نیست که هر ماه اتفاق میوفته؟!

دکتر تایید کرد و گفت:
درسته اما برای جنس ایشون فرق داره ماجراش...یکم سخت تر و پیچیده تره!

بعد حرفش بهم یه سرم و آمپول زد که البته ارشد نزاشت آمپول رو به بدنم بزنه و گفت که چقدر از سوزن میترسم و توی سرم تزریقش کرد!

بعد از تموم شدن کارش به ارشد گفت بیرون اتاق باهاش کار داره و ارشد تایید کرد و قبل رفتن ملافه رو روی تنم تنظیم کرد و روی سرم رو بوسید و گفت:
نترس و یکم بخواب خوشگلم...زودی میام!

تایید کردم و لبخندی زدم و چشام رو بستم!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now