👼65🌙

345 44 0
                                    

🐺اردشیر🐺

روی صندلی پشت میز کوچیکی که گفته بودم توی بالکن بچینن نشسته بودم.
یه میز دو نفره با دیزایین ساده و رمانتیک!

منتظر آهیر بودم.
کمی دیر اومد و انگار رنگ و روش پریده بود!
نگران از روی صندلیم بلند شدم و سمتش رفتم و از دو طرف صورتش گرفتم و کمی عصبی لب زدم:
آهیر عزیزم...مگه نگفتم مراقب خودت باش وقت هایی که نیستم؟!

دست روی دستم گذاشت و لبخندی زد و گفت:
چیزی نیست...من خوبم...

دستش سرد بود و اصلا نشونه ی خوبی نبود!
سمت میز بردمش و روی صندلی نشوندمش و به خدمه ای سپردم قرص هاش رو از اتاقمون بیاره.

حساب قرص هایی که تا امروز مصرف کرده بود رو داشتم و وقتی دیدم قرص های امروز رو نخورده عصبی شدم و با جدیت رو و خیره به چشاش گفتم:
آهیر...با کی لج میکنی پسر هان؟!با خودت یا با من؟!اگه این زندگی و اردشیر رو نمیخوای...

خواست حرفی بزنه که نزاشتم و ادامه دادم:
کافیه فقط بهم بگی که شرایط زندگیت رو سخت تر کردم و نمیخواییش و برای همینه که با قرص نخوردن هات به فکر یه جور فرار یا خودکشی هستی...

بغض کرده سرش رو پایین انداخت و اشک هاش جاری شد.
کلافه با دیدن درموندگیش آهی کشیدم و توی آغوشم کشیدمش که محکم بغلم کرد.
لبخندی به معصومیتش زدم و روی مو هاش رو بوسیدم که آروم لب زد:
من فقط نمیخوام دیگه قرص بخورم...من نمیخوام مریض باشم اردشیر...نمیخوام...هق...هق...

از دو طرف صورتش گرفتم و اشک هاش رو پاک کردم و روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
گریه نکن قلب اردشیر...نمیزارم اینجوری بمونه اوضاع...خوب میشی...یه روز میرسه که بدون هیچ مانعی بخندی...فقط دست هات رو بزار توی دست هام باشه؟!

لبخندی با خجالت زد.
عاشق شرم و حیایی بودم که همیشه با خودش اینور و اونور حمل میکرد.
دستم رو مقابل چشاش گرفتم که خندید و گفت:
مگه میشه به مرد جنتلمنی مثه اردشیر خان نه هم گفت؟!

خندیدم به شیطنتش و دستش رو گذاشت توی دست هام که لباش رو شکار کردم و عمیق بوسیدمش! 

نمیخواستم از خودم و از آغوشم دورش کنم.
روی صندلی نشستم و بین پاهام نشوندمش که با ناز لب زد:
اینجوری سختت نیست غذا بخوری؟!

خندیدم و روی گردنش رو بوسیدم و دست هام رو دور بدن ظریفش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش و لب زدم:
نه تا وقتی که قراره کوچولوی خوشگلم قراره با دست های خودش بهم غذا بده!

خندید و روی صورتم رو بوسید و گفت:
چشم مرد من!

حرفش به قدری قلبم رو تکون داد که رپی چشاش ثابت شدم.
هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم و میخواستم این داشتنه و مالکیته رو قطعی کنم.
انگار خودش هم فهمید که لبخندی با خجالت زد و گفت:
حرف بدی زدم؟!

لبخندی با عشق زدم و دستش رو گرفتم و سمت لبام بردم و عمیق بوسیدم و لب زدم:
قلب و روحم رو بردی سمت خودت و بعد میگی حرف بدی زدی؟!

تیکه ای از گوشت توی بشقاب رو با چنگال برداشت و سمت لبام آورد و با خنده گفت:
میدونم کلا خوشگل حرف میزنم...

به تغییر کردن لحن خجالتیش به پر ادعا خندیدم و از مچ دستش گرفتم و گفتم:
نه انگاری یه موش کوچولویی اینجا بلده پررو هم باشه...هوم؟!

خندید و وقتی یهویی بغلش کردم و سمت اتاق بردمش جیغی کشید و دست و پا زد تا از حصار دست هام فرار کنه!

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora