👼57🌙

345 44 0
                                    


🐳ارشد🐳

با اعصابی ته کشیده رو به ارشیایی که توی بغل اردشیر آروم بود و سر روی سینه اش گذاشته بود لب زدم:
اون مرتیکه ی عوضی مثلا عاشقه؟!چجوری تونست به این روز بندازتت...اصلا همین الآن باید برم...

اردشیر با اخمی رو بهم گفت:
نکه تو خیلی خوب پیش رفتی...آنیل رو ازت دور نکرده بودم معلوم نبود الآن چندمین باری بود که مرگ رو به چشاش میدید!

ارشیا با بغض لب زد:
اون بهم گفت دوستم داره اما...اما...

یهو زد زیر گریه.
با تعجب به ارشیایی که دیگه اونقدر هام محکم نبود خیره شدم.
عصبی رو به عمو لب زدم:
من شرایطم فرق داشت و این بچه هم کم کرم نمیریخت...رو اعصابم میرفت...

آنیل اخمی کرد و گفت:
من به انتخاب خودم نیومدم اینجا ارشد!

اردشیر هم عصبی ارشیا رو به بغلش فشرد و روی سرش رو بوسید و لب زد:
گریه نکن دورت بگردم...مطمئن باش به همین زودی پیداش میشه و میاد دنبالت...تازه قول میدم به غلط کردن هم بیوفته!

بعد حرفش رو بهم گفت:
الکی برای خودت چرت و پرت رو هم نباف...

حرصی لب زدم:
من هر جور که دلم میخواسته رفتار کردم...شاید اصلا بخاطر دلم بوده...میخواستمش و ماله من و دارایی من بود!

آنیل جیغی زد و پاهاش رو روی زمین کوبید و گفت:
من برده ات نبودم و نیستم...تو حق نداشتی باهام اون کار ها رو بکنی!

خواستم چیزی بگم که یهو زد زیر گریه.
آهی کشیدم و مشتی وسط پیشونیم نشوندم و رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش که مشت های بیجونش رو بهم زد و گفت:
نمیخوام...هق...همیشه ناراحتم...هق...میکنی...هق...اصلا با بابا...هق...بابا اردشیر میرم خونشون...هق...

نزاشتم دیگه توی اتاق باشه که اگه میموند حتما بابا اردشیر رو قانع میکرد که با خودتش ببرتش!

سمت اتاق کشوندمش.
وسط راه مقاومت هاش زیاد شده بود که مجبور شدم بغلش کنم.
بعد رسیدن به اتاق جیغ بلندی زد و گفت:
ارشددددد...

روی تخت گذاشتمش و روش خیمه زدم و دستم رو روی لباش گذاشتم که ترسیده نگاهم کرد.
لبخندی به معصومیتش زدم و لب زدم:
جانه دلم عروسکم؟!جانه ارشد؟!

با شنیدن حرفم و آرومیم اخمی کرد و چشم ازم گرفت.
قبل اینکه دست از روی لباش بردارم لب زدم:
دستم رو برمیدارم و عروسکم جیغ نمیزنه مگه نه؟!

نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت که دست از روی لباش برداشتم و مصادف شد با جیغ بلندی که زد و تقریبا کر شدم!

از فرصت استفاده کرد و از زیرم فرار کرد و اومد روم.
از مو هام گرفت و کشید و با جیغ لب زد:
خیلی حرفت بددددد بود...نباید اون حرف رو میزدییییی...

هم خنده ام گرفته بود و هم از کشیده شدن مو هام و هم جیغ جیغ کردنش کلافه بودم!
واقعا من با اون همه ابهت و هزار تا آدم و محافظ زیرم داشتم از یه الف بچه چوب میخوردم!

وقتی دید هیچی نمیگم حرصش گرفت و مشتی به شکمم زد و گفت:
برو بیرون...هق...نمیخوام ببینمت...هق...

با خنده بلند شدم و روی پاهام نشوندمش و روی صورتش رو بوسیدم که بخاطر قهر بودنش هم که شده پاکش نکرد و اخمش رو بیشتر کرد اما لبخند کوتاه و پر نازش رو میون چشای تیزم دیدم!

دست به سینه سرش رو به سمت دیگه برگردوند.
لبخندی زدم و دم گوشش لب زدم:
مگه نمیخوای برم بیرون عسلک...بعد اون وقت چرا نشستی توی بغلم و کنار نمیری؟!

نگاهی بهم کرد و با لبای غنچه شده و پر ناز لب زد:
هم عصبیم کردی و هم ناراحتم...میخوای بغلمت رو هم ازم بگیری؟!میخوای بوسم نکنی؟!آره؟!

خندیدم و با عشق توی بغلم گرفتمش و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
من غلط بکنم عروسکم...بوسیدن...خوشگلم...بوسیدن...

👼Boy of the moon🌙Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz