👼🏽9🌙

480 64 2
                                    

⚡راوی⚡

مرد از وقاحتی که سر تک پسرش مرتکب شده بود خودش رو سرزنش میکرد.
حتی باورش هم نمیشد یه روز بخاطر دارایی رو که سالیان سال براش زحمت کشیده بود با پسرش معامله کنه!

به هر حال که اون یه روزی باید از عمارتش میرفت.
حس و گرایش پسرش رو میدونست و نمیتونست باهاش کنار بیاد.
پس بهتر بود اون رو به کسی میفروخت تا براش دردسر نشه و یا آبروش نریزه!
بیرحمانه بود اما این آخرین انتخابش بود و تموم!

ارشد کلافه به پسر منجمد شده روی زمین چشم دوخت.
به قدری توی این چند لحظه ی قبل بی پناهی و بیچاره گی پسرک رو دیده بود که بابت تموم زخم هایی که خودش هم بهش داده بود خودش رو سرزنش میکرد و شاید از خودش متنفر بود!

رفت سمتش.
خم شد و کنارش روی یه زانو نشست و زانوی دیگه ایستاده و ساعدش روش تکیه داده بود.
معصومیت چهره اش به قدری بود که دستش بی اختیار سمتش رفت.
روی گونه اش رو نوازش کرد.
خیسی روی گونه هاش نشون از ریخته شدن اشک های تنهایی میداد.
آهی کشید و با دو انگشت به صورتش زد و گفت:
هی کوچولو بلند شو!

تکون نخورد.
کمی نگران دست روی نبض گذاشت.
کند میزد و این یعنی اوضاعش حیاتی بود!
سریع گوشیش رو درآورد و به پزشک خانوادگیشون زنگ زد.
از روی زمین بلندش کرد.
حتی موقعی که بیهوش بود و ممکن بود وزنش دو برابر بشه هم سبک بود!
به سمت تخت بردش و روش خوابوند.
چرا این پسر اینقدر ضعیف و بیجون بود؟!
چرا تا یکم بهش فشار میومد از حال میرفت؟!
برعکس خودش که شده چند تا تیر هم بخوره باز هم روی پاش وایمیسته!

وقتی پزشک اومد اول از همه بهش سرم زد.
توی سرم آرامبخشی تزریق کرد.
وقتی به صورت پسرک دقت کرد و تب بدنش رو حس کرد نگران شد.
چطور ممکنه سر یه استرس و تنش تا این حد تب کنه؟!
ارشد بهش سفارش کرده بود هر کاری کنه تا دوباره سره پا بشه و میدونست اگه کم کاری کنه سرش به باد رفته.
چون معمولا کم پیش میومد ارشد سفارش کسی رو اینقدر جدی بهش بکنه!

برای محکم کاریازش به آزمایش خون گرفت تا ببینه ویتامین یا حتی چربی و خونی از کم نباشه!
وقتی کارش تموم شد تنها با خداحافظی از اتاق خارج شد.
ارشد اهل گفتمان نبود و فقط با اشاره ای به در اون رو از اتاق خارج کرد!

ساعت ها بهش خیره بود و سیگار میکشید.
وقتی پلک هاش لرزید و چشم باز کرد بی حرکت نگاهش کرد.
پسرک ترسیده توی خودش جمع شد و وقتی چشمش به ارشد که کنارش به تاج تخت تکیه داده بود و سیگار دود میکرد افتاد لرزید.
از بوی سیگار متنفر بود و هر وقت به مشامش میرسید به سرفه میوفتاد.
وقتی اولین سرفه رو کرد.
مرد با پوزخندی سیگار رو توی جا سیگاری فشرد و خاموش کرد.

آنیل بیخیال سکوت شد و گفت:
بابام...

تنها همین کلمه باعث روشن شدن آتیش درون ارشد شد و روی پسرک خیمه زد.
از فکش گرفت.
پسرک با این اعمال قدرت نفسش رفته و تنها بهش خیره شد.
نزدیک لباش لب زد و بوی سیگار رو با نفس های داغ و آتیشش توی صورت پسرک خالی کرد و گفت:
بابا جونت فروختت و باز هم اسمش رو میاری...منی که وقتی از حال میری حالت رو خوب میکنم میشم عوضی هوم؟!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang