👼137🌙

159 19 0
                                    


🍓ارشیا🍓

با ذوق به دیزایین و کیک بزرگی که شبیه قصری بود آبی رنگ چشم دوختم و ارسلان رو بغل کردم و گفتم:
مرسی عزیزم!

از دو طرف صورتم گرفت و خیره به چشام لب زد:
برای یه لحظه خندیدنت هر کاری میکنم عزیزم!

روی انگشت های پاهام وایسادم و با عشق روی لباش رو بوسیدم.
خندید و محکم تر لبام رو بوسید و گفت:
یه سوپرایز دیگه ای هم برات دارم عروسک...

رو به جمعیت که برامون از خوشحالی دست زدن گفت:
امشب فقط شب تولد زندگیم نیست...

وقتس یهو جلوی پام رو یکی از زانوهاش نشست و جعبه ی آبی رنگ کوچیکی رو سمتم گرفت و درش رو باز کرد همگی از خوشحالی دست زدن.
باورم نمیشد اینقدر زود بخواد چنین اتفاقی بیوفته.
بغض کردم و اشک هام جاری شد که سریع بلند شد و بغلم کرد.
اشک های روی صورتم رو پاک کرد و گفت:
گفتم که میخوامت...شاید قبلا فکر کردت باشی برای هوسه...اما من تو رو همسر خودم میدیدم عروسکم!

نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
با اشک هایی که مدام میچکید لب زدم:
هنوز باورم نمیشه...هق...ارسلان...

خندید و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
دورت بگردم گریه ات برای چیه...خب همه جوره میخوامت مگه بده؟!

میون اشک ریختنم خندیدم و سرم رو به دو طرف تکون دادم.
بابا اردشیر اومد سمتمون و کشیدم توی بغلش و گفت:
برات خیلی خوشحالم عزیزم!

با لبخندی سرم رو به سینه اش چسبوندم.
ارشد هم اومد و با ارسلان روبوسی کرد و تبریک گفت.
هر چند میدیدم که هنوز نگاهش پر از نفرت بود.
بعد اینکه توی بغل تک تکشون رفتم و بهمون تبریک گفتن.
انگشتر رو توی دستم کرد و روی لبام رو بوسید و شبی رو برام ساخت که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now