👼84🌙

274 40 0
                                    

☀اصلان☀

صبح تصمیم گرفتم برم دیدن اردشیر خان.
ارمیا سر وقت اومد دنبالم و خوشحال بوذم که اینقدر به کارش علاقه داره که حرف هام رو برای منظم بودن جدی میگیره!

از طرفی هم دیدنش سر صبح و اول شروع کار و روزم خیلی بهم انرژی میداد.

وقتی به عمارت اردشیر خان رسیدیم دم در رو به نگهبانی و سرایدار لب زدم:
وقتتون بخیر با اردشیر خان اربابتون کار دارم!

پیرمرد از لحن و برخورد مهربونم خوشش اومد و گفت:
کمی صبر کنین تا به آقا اطلاع بدم!

با هندزفری بی سیمی که توی گوشش بود خبر اومدن من رو به اربابش داد.

اردشیر خان خیلی مهمان نوازتر از این حرف ها بود که بخواد بپرسه از کدوم خانواده و خاندانم و بدون سوالی دیگه دروازه رو با ریموتی باز کرد و ارمیا ماشین رو گوشه ی حیات پارک کرد و رو بهش گفتم:
میتونی توی حیاطشون گشت بزنی البته بدون دردسر!

سری تکون داد که روی موهاش رو پخش کردم و گفتم:
آفرین گل پسر!

از ماشین پیاده شدم که اردشیر خان رو بالای پله ها دیدم.
با لبخندی سمتش گام برداشتم و از پله ها بالا رفتم و با احترامی سلام کردم که لبخندی زد و باهام دست داد و گفت:
امرتون جناب؟!

تکخنده ای زدم و گفتم:
میشه بشینیم یه جا تا فرمایشاتم رو بهتون بگم؟!

سری تکون داد و سمت میز و صندلی روی بالکن ورودیش رفتیم و نشستیم و به خدمه گفت وسایل پذیرایی رو بیاره و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
اوم...من برادر ارسلانم...

تایید کرد و گفت:
میدونم جناب دکتر!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now