🐺اردشیر🐺
توی راه شرکت بودم که آهیر بهم زنگ زد.
با شنیدن صدای گرفته اش ترسیدم.
نکنه باز حالش بد شده باشه!یعنی قرص هایی که جدیدا براش گرفتم اثربخش نبوده؟!
راه رفته رو برگشتم و وقتی به در عمارت رسیدم با بوق های پی در پی که زدم دربان عمارت بازش کرد.
ندیدم کجا ماشین رو نگه داشتم و سریع ازش پیاده شدم.
سمت پله دوییدم و آهیر رو بالای پله ها دیدم.
با بغض نگاهم کرد و وقتی بهش رسیدم سریع اومد توی بغلم.
بدنش سرد بود.روی موهاش رو نوازش کردم و سرش رو کمی عقب بردم و خیره به چشاش لب زدم:
دورت بگردم چیشده...چرا اینقدر سردی؟!قطره ای روی صورتش چکید و گفت:
نمیدونم...حس میکنم دارم...دارم...میدونستم میخواد چی بگه.
با عصبانیت لب زدم:
شیششش ببند دهنت رو آهیررر...حتی اگه من نباشم هم نباید به فکر نبودنت باشی...فهمیدی؟!ترسیده سری تکون داد که روی لباش رو عمیق بوسیدم و بغلش کردم و سمت ماشین رفتم.
باید میبردمش پیش دکترش تا چکابش کنه.
آروم روی صندلی جلو نشوندمش و کمربندش رو بستم و خیره به چشای خمار و بی حالش لب زدم:
دیگه نترس...من اینجام تموم زندگیم...باشه آهیرم؟!