👼25🌙

470 63 9
                                    

🐳ارشد🐳

دکتر معالجه اش کرد و اوضاع جسمیش کمی ضعیف بود.
اینجور یدن و ژنتیک شاید توی ایران غیر طبیعی باشه اما برای کشور های خارجی و دکتر های خارجی کمی قابل پیش بینی بود و درکش میکردن!

بهش مسکن زد و بهمون گفت باید بیشتر ازش مراقبت کنیم و از غذا های خون ساز و مقوی بیشتر استفاده کنه!
بعد سفارشاتی که کرد رفت!

به تاج تخت تیکه داده بود و با بغض به نقطه ای از اتاق خیره بود!
اردشیر نگاهی بهم کرد و آروم لب زد:
هر وقت اینجوری میشه یعنی دلتنگه...دلش میخواد یکی بغلش کنه!

همه چیز رو نا محسوس داشت بهم میفهموند.
داشت با زبون بی زبونی گفت برم و بغلش کنم و اینجوریه که میتونم نظرش رو به خودم جلب کنم و من واقعا مونده بودم که چرا دارم اینکار ها رو میکنم و اصلا چطور بهش علاقه پیدا کردم؟!

خودش از اتاق رفت بیرون و در رو بست.
رفتم کنار تختش دست به سینه وایسادم.
با اخمی نگاهم کرد و گفت:
همه چیز تقصیر توعه!

روی صندلی کنار تخت نشستم و سیگاری روی لبم گذاشتم.
دیگه قول داده بودم نکشم و فقط باهاش بازی میکردم.
بی خیال نگاهش کردم که با حرص گفت:
بابام...وقتی داشت میرفت چیزی نگفت؟!

دستی به صورتم کشیدم.
نه انگار با وجود این مشکلات نمیشد سیگار رو ترک کرد.
فندک رو بیرون آوردم و زیر نخ سیگار روی لبم گرفتم و روشنش کردم و پوک عمیقی زدم.
با بغضی که به قطره ی اشکی تبدیل شده بود لب زد:
هیچ کسی دیگه دوستم نداره...

پوک دیگه ای به سیگارم زدم و لب زد:
شاید ارزش دوست داشتنت رو ندارن...

دود سفید رنگ سیگار رو فوت کردم با دو انگشت اشاره و شست چشای خسته ام رو مالیدم و گفتم:
شاید لیاقتت بیشتر از بودن با انسان هاست!

میخواستم هر جوری که شده فکر های منفی که توی ذهنش بود رو کنار بزنم.
اون احتیاج به کمک داشت.
اون نیاز داشت یکی پشتش باشه.
مگه قلب کوچیکش چقدر تحمل این غم و سختی رو داشت؟!
درسته زندگی باهام بد تا کرده بود و آدم بدی شده بودم!
درسته که با هیچ کس مهربون نبودم و به همه سخت گرفتم اما جدیدا با نگاه کردن به چشای این پسر تموم وجودم میخواست خوب باشم!

اون دقیقا عین فرشته ای بدون بال بود که افتاده بود توی زندگیم و توی همین مدت کم به تموم اشتباهاتم پی برده بودم!

با لبخندی در حالی که گونه هاش از خجالت گل انداخته بود گفت:
یعنی میخوای بگی من ارزشم خیلی بالاست؟!

لبخندی زدم و سری تکون دادم و بلند شدم و رفتم سمتش و کنارش نشستم و به تاج تخت تکیه دادم و دستم رو روی دست های کوچیکش گذاشتم و گفتم:
هی گاهی زندگی اونجوری که میخوای پیش نمیره...مثه همین آشناییمون با هم...اصلا دوست داشتنی یا حتی عاشقانه و دوستانه نبود!

سری تکون داد و دست دیگه اش روی دستم گذاشت و با لبخندی مهربون گفت:
اما من فکر میکنم تو تموم کار هات رو از قصد نکردی...یعنی میدونستم که برات مهمم که نگه داشتیم و نزاشتی بابام ببرتم!

تو گلویی خندیدم و خیره به چشای معصوم و شبرنگش گفتم:
میدونستی چشات خیلی معصوم زیباست؟!

خندید و یهویی سرش رو نزدیک صورتم آورد و روی صورتم رو بوسید!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now