💣ارسلان💣
چند باری بهش زنگ زدم.
دلم میگفت بالاخره یکی از تماس هام رو جواب میده.یه هفته ای گذشته بود و بابت ندیدنش و دوری ازش داشتم دیوونه میشدم.
اصلان هم حالم رو خوب فهمیده بود که اصلا تنهام نمیزاشت تا دست به کار اشتباهی نزنم!توی اتاق قدم میزدم و کلافه بودم.
با حرص لب زدم:
اون برادرش...اون لعنتی شیطان صفت حتی نمیزاره جواب تلفنم رو بده...اهههه...دست کشیدم روی میز و همه چیز رو پخش زمین کردم و غریدم.
اصلان نگران اومد سمتم که پسش زدم و گفتم:
جلو نیا اصلان...جلو نیا که بد قاطیم...از بازوم گرفت و برگردوندم سمت خودش و خیره به چشام لب زد:
چقدر گفتم نکن؟!چقدر گفتم اشتباهه کارت؟!چقدر گفتم ارشیا بی خانمان نیست که برای خودت بیاریش اینجا و حبسش کنی...گفتم یا نگفتم؟!داد زد که چشام رو بستم.
تموم حرف هاش حق بود.
تقصیر خودم بود و نه هیچ کسه دیگه ای!اخمی بین ابروهام نشست و سکوت کردم که دست هاش دو طرق صورتم نشست و لب زد:
داداشه من...عزیزه من با غذا نخوردن و سیگار کشسدن و الکل خوردن به هیچ نتیجه ای جز تباهی خودت و اون بچه که چشم انتظارته نمیرسی...به چشاش نگاهی کردم که لبخندی زد و گفت:
اگه قول بدی رسما بری و بهشون بگی که میخوای ارشیا رو میخوای...منم میرم و ازشون طلب یه فرصت دیگه از طرق تو رو میکنم...مطمئنم اردشیر خان خیلی مرد باشعوریهو میتونه ارشد رو هم راضی کنه!بالاخره بعد چند روز لبخندی روی لبام نشست.
خندید و روی صورتم رو بوسید و گفت:
هنوزم عین بچگی هات بعد یه اخم خیلی خشن یه لبخند کیوت و بامزه داری!خندیدم و زدم به سینه اش و گفتم:
ممنونم داداش...خیلی مدیونتم!بغلم کرد و گفت:
این چه حرفیه یه داداش بیشتر ندارم که جونمم براش میدم!لبخندی با عشق روی لبام نشست که با حس دلتنگی برای ارشیا سریع محو شد!