👼175🌙

78 6 0
                                    

🦈امید🦈

کلافه بودم.
وقتی دیدم طاقت یه لحظه دوریش رو هم ندارن تصمیم گرفتم برم عمارت ارسلان خان.

باید با یه آدم عاقل این ماجرا رو در میون میزاشتم و کی بهتر از اصلانی که تا حدودی باعث دوباره رسیدن ارسلان و ارشیا بهم بود.

توی مسیر اونقدری پام رو روی گاز فشردم که نفهمیدم کی رسیدم دم عمارتشون.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و شماره ی اصلان رو گرفتم.

سر چند تا بوق برداشت و با شنیدن صدای پیجر متوجه شدم توی بیمارستان هست.
با مکثی گفتم:
امیدم...میخوام ببینمتون آقای دکتر!

مشکوک لب زد:
باید اتفاق خاصی افتاده باشه که بادیگارد ارشد خان دست اربابش رو نگرفته و زنگ زده به من...هوم؟!

دستی به سرم کشیدم و لب زدم:
لطفا یکم بهم وقت بدین...قول میدم زیاد مزاحمتون نشم!

مهربون گفت:
این چه حرفیه...بیا بیمارستانم...آدرس رو برات میفرستم...اصلا به عنوان یه مریض که احتیاج به کمک داره در نظرت میگیرم...خوبه؟!

آروم خندیدم و لب زدم:
خوبه...ممنون!

بعد از قطع تماس سریع لوکیشنی که فرستاد رو چک کردم و راه افتادم.
زیاد دور نبود اما خب من زیادی کم دل شده بودم!

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora