🐳ارشد🐳ارشیا انتخابش رو کرده بود و نمیشد نظرش رو عوض کرد و یا جلوش رو گرفت.
هر بار دیگه ام که جلوشون رو میگرفتم و یا ارشیا رو زندونی میکردم این مرتیکه یاخودش یه راهی پیدا میکردن تا از دستم فرار کنن.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
همه چیز رو سپردم دست خودت...هر چیزی که پیش بیاد خودت باید تنهایی جورش رو بکشی!بعد حرفم یه دقیقه هم اونجا نموندم اما توی دلم بابت حرفی که زدم قطعا پشیمون بودم و میدونستم حتی اگه بخوامم نمیتونم پشت تنها برادرم نباشم!
سوار ماشین شدم.
عمو اردشیر هم نشست.
لبخندی به لب داشت.
لابد خوشحال بود که بالاخره ارشیا تونست به راحتی به عشقش برسه!سمت عمارت راه افتادم.
میون راه برگشت سمتم و گفت:
اون حرف رو زدی اما من که میشناسمت...ارشیا برات عین قلبته!چیزی نگفتم که حرف نزدنم رو به نشونه ی جواب مثبتی برای حرفش گرفت و تکخنده ای زد.
وقتی رسیدیم خونه و ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم به محض پیاده شدن با دوییدن آنیل سمتم و پریدنش توی بغلم مواجه شدم.
واقعا به این بغل کوچولو و پر از آرامش نیاز داشتم!
نگران بغلش کردم و کمی عصبی دم گوشش گفتم:
پیشی کوچولو نباید بدویی...میدونی که چقدر برای فسقلیمون خطرناکه؟!با چشای معصومش بهم چشم دوخت و گفت:
بابایی اردشیر...ارشدی دوباره دعوام کرد!اردشیر سمتمون اومد و یکی زد توی بازوم که با درد نگه داشتمش و گفت:
زورت فقط به این بچه میرسه؟!