👼89🌙

283 41 13
                                    


🐺اردشیر🐺

صبح وقتی رفتم عمارت برادری که هیچ بویی از انسانیت نبرده بود تا ارشد رو ببینم با فاجعه ای رو به رو شدم که اصلا نمیخواستم توی زندگیم چشمم به همچین چیزی بیوفته!

یعنی ارشیای کوچولوم که همیشه بیستر از ارشد مراقبش بودم به قدری حس تنهایی میکرد که دست به چنین کاری زده بود و رگ دستش رو بریده بود؟!

ندیدم چجوری به ماشین رسوندمش و ملافه ای دور بدن برهنه اش اش پبچیدم و سمت بیمارستان روندم.

به محض رسیدن به بیمارستان سریع پرستارهایی رو خبر کردم و با تخت چرخدار سمت اتاق عمل بردنش.

با نگرانی دم اتاق عمل راه میرفت.
اگه خودم یکم زودتر اقدام میکردم و نمیزاشتم قلب کوچولوی ارشیام بیقراری عشقش رو بکنه این اتفاق نمیوفتاد و ارسلان هم لج نمیکرد تا بخواد ارشیا رو بدزده و بلایی سر عشقشون بیاد که نباید!

اینکه پسرکم این همه ضربه خورده و حتی دست به خودکشی زده نشون از رابطه ی عمیقی میداد.
یعنی اونقدری بزرگ شده بود که راحت جسمش رو در اختیار مردی قرار داد بهش عشق بورزه و عشق بازی کنه؟!

لبخندی روی لبام نشست.
اینکه باکرهگیش رو به ارسلان داده باشه ناراحتم نمیکرد!
ارسلان اگه عاشقش نبود و فقط به لذت فکر میکرد هیچ وقت برادرش رو نمیفرستاد و خودش رو کوچیک نمیکرد تا به ارشیا برسه!

میون افکارم بودم که در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد و با دیدنم گفت:
پسرتونه؟!

سری تکون دادم که گفت:
خونی از دست نداده که بخواد دردسر ساز بشه...به موقع رسوندینش...بعد اینکه از اتاق عمل بیرون آوردنش و بستری شد میتونین ببینیدش!

خوشحال و با لبخندی ممنونی زمزمه کردم.

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now